0

شمشیرهای برهنه غیبی

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

شمشیرهای برهنه غیبی

شمشیرهای برهنه غیبی
فضل بن احمد کاتب می‏گوید: روزی من با معتز به مجلس متوکل رفتم، او بر کرسی نشسته و فتح بن خاقان نزد او ایستاده بود، پس معتز سلام کرد و ایستاد. من پشت سر او ایستادم و قاعده چنان بود که هرگاه معتز داخل می‏شد به او مرحبا می‏گفت و دستور می‏داد بنشیند، ولی در این روز از شدت غضب و تغییر که در حال او بود متوجه معتز نشد و با فتح بن خاقان سخن می‏گفت، و هر ساعت صورتش متغیرتر می‏گردید و شعله‏ی غضبش افروخته‏تر می‏شد. به فتح بن خاقان می‏گفت: «آن کسی که تو درباره‏ی او سخن می‏گوئی چنین و چنان کرده است.» 
و فتح بن خاقان آتش خشم او را فرو می‏نشانید و می‏گفت: «اینها بر او افترا است و او از اینها به دور است.» ولی فایده نمی‏کرد و خشم او زیادتر می‏شد و می‏گفت: «او ادعاهای دروغ می‏کند و رخنه در دولت من می‏افکند، به خدا سوگند که او را می‏کشم.» 
سپس دستور داد تا چهار نفر از غلامان ترک بیایند. وقتی حاضر شدند، به هر یک از ایشان شمشیری داد و به ایشان امر کرد که وقتی امام هادی علیه‏السلام حاضر شد او را به قتل برسانند. سپس گفت: «به خدا سوگند که بعد از کشتن، جسد او را خواهم سوزاند.» بعد از ساعتی دیدم که فرستاده‏های آن ملعون آمدند و گفتند: «او آمد.» آنگاه دیدم که امام هادی علیه‏السلام داخل شد و لبهای مبارکش حرکت می‏کرد و دعا می‏خواند و به هیچ وجه اثر اضطراب و خوف در آن حضرت نبود. چون نظر آن لعین بر حضرت افتاد، خود را از صندلی به زیر افکند و به استقبال حضرت شتافت و او را دربرگرفت و دست مبارک و میان دو دیده‏اش را بوسید، و شمشیر در دستش بود، پس گفت: «ای فرزند رسول خدا! ای بهترین خلق! ای پسرعموی من! ای مولای من! ای ابوالحسن! برای چه زحمت کشیده و الآن آمده‏ای؟» امام هادی علیه‏السلام فرمود: «پیک تو اکنون آمد و مرا طلبید.» متوکل گفت: «آن ولد الزنا دروغ گفته است.» سپس گفت: «ای سید من! برگرد و به هر جا که می‏خواهی برو.» سپس به وزیر و فرزند و خویشان خود دستور داد که حضرت را مشایعت بکنید. وقتی نظر غلامان ترک بر آن حضرت افتاد، نزد آن حضرت بر زمین افتادند و آن حضرت را تعظیم نمودند. وقتی امام هادی علیه‏السلام بیرون رفت، متوکل غلامان را طلبید و از آنها سؤال کرد: «به چه سبب او را سجده و تعظیم کردید؟!» 
آنها گفتند: «از هیبت آن حضرت بی‏اختیار شدیم. وقتی آن حضرت پدیدار شد در دور او بیش از صد شمشیر برهنه دیدیم ولی شمشیرداران را نمی‏توانستیم ببینیم و مشاهده‏ی این حالت مانع از این شد که امر تو را بجا آوریم، و دل ما پر از خوف و بیم شد.» [1] . 

پی نوشت ها: 
[1] خرایج. 
 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
پنج شنبه 1 خرداد 1393  4:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها