![](http://media.jamnews.ir/medium1/1392/09/14/IMG10550989.jpg)
همين كه ساعت بالاي سرش 6:30 صبح را با صداي بوقبوقِ ممتدي اعلام کرد، بهسرعت از جايش بلند شد. دل توي دلش نبود. از بس به امروز صبح فكر كرده بود، اصلاً نفهميد ديشب كي خوابش برد. بلند شد و به حال رفت. مادر كه متوجه بيدار شدنش شد، با تعجب به او نگاه كرد و گفت: «بهبه سارا خانم. آفتاب از كدوم طرف در اومده كه اين وقت صبح بيدار شدي؟» سارا كه حالا روي صندلي نشسته بود لبخندي زد و گفت: «بد است يك بار سر وقت بيدار شدهام؟!» مادر كه ميدانست آنهمه ذوق و شوق از كجا آب ميخورد، همانطور كه برايش چاي ميريخت، گفت: «نه چه مشكلي.»
![](http://media.jamnews.ir/%d9%86%db%8c%20%d9%86%db%8c2.gif)
سارا اصلاً نفهميد چگونه صبحانهاش را خورد. بعد از صبحانه فوراً به اتاقش رفت تا آماده شود. لباس مدرسهاش را كه پوشيد، در كمدش را باز كرد و كفش سفيد زمستانهاي را بيرون آورد. با رضايت نگاهي به آن كرد. كفش نيمچكمهاي كه با نگين زيبايي تزيين شده بود. توي دلش گفت: «حتماً سحر از حسادت غش ميكنه!» و با اين فكر كفشش را پوشيد و راهي مدرسه شد.
![](http://media.jamnews.ir/%d9%86%db%8c%20%d9%86%db%8c2.gif)
ديشب باران باريده بود و هوا كمي سرد بود. تا مدرسه راهي نبود ولي ميخواست زودتر برسد، براي همين به حالت دو راه ميرفت؛ براي همين اصلاً فرصت نكرد جلوي چاله پر از آب روبهرويش توقف كند و پايش در چاله رفت و روي زمين افتاد. در آن لحظه به هيچچيز جز كفشش فكر نميكرد. پايش را كه از چاله در آورد به كفش سفيدش كه حالا ديگر اصلاً سفيد نبود و نگين روي كفشش كه تكه شده بود نگاه كرد. با ناراحتي نگاهي به كفشش كرد. و بعد به اينكه اين كفش را براي چه خريده بود فكر كرد؛ ميخواست جلوي سحر و بچهها پز كفشش را بدهد! از كار خودش شرمنده شد و با خودش گفت: «حتماً آنها هم با ديدن كفش من همينقدر ناراحت ميشدند.» بعد به آرامي كيفش را برداشت و به طرف مدرسه به راه افتاد.
سیده سوسن احمدی
جام