0

شیعه بودن

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

شیعه بودن

شیعه بودن
عمّار (دِهْنی) کوفی از شاگردان بزرگوار امام صادق (ع) بود و در کوفه زندگی می‏کرد، او فردی دانا و با تقوا و پرهیزگار و از علمای محدثین است. روزی به خاطر محاکمه‏ای که پیش آمده بود وی به محضر ابولیلی قاضی کوفه رفت تا گواهی دهد.
هنگامیکه وی در محضر قاضی شهادت داد، قاضی گفت: گواهی تو قبول نیست زیرا تو رافضی و شیعه هستی (رافضی یعنی ترک کننده و رها کننده مقصود ابولیلی این بود چون عمّار پیروی از اهل سنّت را رها کرده است، گواهی‏اش مورد قبول نیست و شیعه یعنی پیرو و در اسلام به پیروان آقا علی(ع)و امامان معصوم (علی(ع)هم‏السلام) اصطلاحا شیعه گفته می‏شود). عمّار تا این سخنان را شنید، مانند ابر بهاری: شروع به گریه کرد. قاضی که عمّار را می‏شناخت و می‏دانست که او فردی دانا و با تقوا و پرهیزگار است، تحت تأثیر قرار گرفته و گفت تو از علماء و حدیث شناسان هستی و اگر از حرف من ناراحت شدی می‏توانی اعلان کنی که رافضی و شیعه علی(ع)، نیستی، و از این مرام بیزاری بجوی در این صورت در صف برادران ما خواهی شد تا من گواهی تو را بپذیرم.
عمّار گفت: گریه‏ام به خاطر من و توست. از این جهت برای خودم گریه می‏کنم که تو مقام بزرگی را به من نسبت دادی که من خود را شایسته و سزاوار آن نمی‏دانم تو مرا رافضی می‏نامی امّا رافضی کسی است که همه باطل‏ها را ترک کند و به سوی حقّ برود، در حالی که من اینگونه نیستم. تو مرا شیعه علی(ع)می‏خوانی امّا من کجا و شیعه و پیرو علی(ع)بودن کجا؟
امّا گریه‏ام برای تو این است که چنین مقامهای بزرگی را با سبکی و اهانت ذکر کردی.وقتی سخنان عمّار را به محضر حضرت امام صادق (ع) رساندند، امام فرمود: به خاطر ادب و تواضعی که عمّار انجام داد، تمام گناهانش حتی اگر بزرگتر از آسمان و زمین بودند پاک شدند و خداوند اعمال و کارهای خوبش را هزار برابر کرد.

بلندی از آن یافت که او پست شد 
در نیستی کوفت تا که هست شد

آری ما کجا و شیعه علی(ع)بودن کجا؟ ما فقط شکل شیعیان علی(ع)هستیم و به همین هم دلخوشیم، آنها را دوست داریم و امیدواریم خداوند ما را با آنان محشور فرماید.

دل اگر نیازمندی همه شب علی(ع) علی(ع) زن 
ارنی همچو موسی بمقام مقبلی زن‏

تو بطور سینه جانا جلاوات منجلی زن 

برو ای گدای مسکین در خانه علی(ع) زن 
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

شده مات عقل و فکرم که ورا چه میتوان گفت 
که خطیب عشق ناگه دُر معرفت چنین سُفت‏

چو ز بوستان وحدت گل اولین که بشگفت 
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت‏

متحیرم چه نامم شه مُلک لافتی را 

ز تجلی جمالش چو بتافت در دل من 
شده رنج عشق آسان غم اوست مشگل من‏

بجهان کسی نبیند چونگار عادل من 
بجز از علی(ع) که گوید به پسر که قاتل من‏

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا 

 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393  10:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها