نکير و منکر
نکير و منکر
|
در زمانهاى دور دو دوست بودند که با هم زندگى مىکردند. از قضا يکى از آنها بيمار شد و مرد. مرد ديگرى مىخواست او را کفن و دفن کند، شخصى در قبرستان به او گفت: اگر به من پول بدهى بالاى سرش نگهبان هستم تا جن و پرى او را نبرند. فردا او را دفن کن. مرد گفت: خودم مىتوانم اين کار را بکنم. آن شخص گفت: مگر نمىترسي؟ او گفت: نه اصلاً از جن و پرى نمىترسم. مرد نيز مقدارى غذا آماده کرد و خورد و در کنار مرده دوستش نشست. |
|
مردى که مىخواست براى نگهبانى مرده پول بگيرد با چند نفر از دوستانش نقشهاى ريختند و با خود گفتند: اگر اينجور بشود که هر کس مواظب مرده خود باشد ما ديگر نانمان آجر است، بايد فکرى بکنيم. امشب مىرويم و او را مىترسانيم. يکى از آنها لباس سفيدى روى خود انداخت و گرز آهنى به خود بست و بالاى سر مرد آمد و گفت: بگو خداى تو کيست؟ که مرد فکر کند فرشتگان نکير و منکر آمدهاند ـ مرد گفت: مرده اين است. چرا از من سؤال و جواب مىکني؟ ولى آن مرد باز به او گفت: بگو خدايت کيست؟ مرد نيز ناراحت شد و چوب بهدست گرفت و دنبال او افتاد. مرد شياد که ديد تيرش به سنگ خورده است و او نترسيده است پا به فرار گذاشت. مرد با چوب به سرش کوبيد و آن شخص افتاد و مرد. در اين وقت ديد که يک نفر سفيدپوش ديگر نيز آنجاست، مرد او را نيز با ضربه چوب کشت. صبح که شد و مردم به آنجا آمدند و او داد مىزد اى مردم نکير و منکر را کشتم. حالا هر کس که مىخواهد بميرد. |
|
- نکير و منکر |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۱۵ |
- گردآورى: پرويز طلائيانپور |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:56 AM
تشکرات از این پست