ميمون باهوش
ميمون باهوش
|
پيران قديم ما مىگفتند، که در خانهٔ اربابى قوچى بود و ميموني، ارباب کلفتى داشت، که کارهاى خانه را انجام مىداد. |
|
اما بين قوچ و کلفت اختلاف افتاد. گاهى قوچ شاخى به کلفت مىزد، و بعضى وقتها نيز کلفت چوبى برمىداشت و بر سر و کله قوچ مىزد. ميمون که به اين اختلاف آگاه شد، روزى که کلفت و قوچ جنگ مىکردند، از فرصت استفاده کرد، از در خانه بيرون آمد و رو به جنگل، پا به فرار گذاشت. به جنگل که رسيد، به جمع ميمونها رفت. ميمونهاى ديگر به او گفتند: 'اينجا کجا بودي؟ تو که جا و مکانت خوب بود؟' |
|
ميمون گفت: 'بين قوچ و کلفت اختلاف شده، و من فرار کردم. شما هم بيائيد از اين جنگل برويم به جنگل ديگري. که دود اين اختلاف به چشم ما هم خواهد رفت' . |
|
ميمونهاى ديگر به او خنديدند و مستخرهاش کردند که: 'اختلاف کلفت و قوچ چه ارتباطى با ما دارد؟ و اين حرفى است که تو مىزني؟' گفت: 'حرف همين است که گفتم. و اگر شما نيائيد خودم تنها مىروم' . اين حرف را زد و رفت و رفت تا خودش را به جنگل دور دستى رسانيد. |
|
بشنويد از قوچ و کلفت، که همينطور بينشان شکرآب بود، تا يک روزى در آشپزخانه قوچ شاخى به پاى کلفت زد و پاى او شکست. |
|
کلفت هم عصبانى شد و چوب نيمسوزى از اجاق پر از آتش برداشت و زد به ميان دو شاخ قوچ. در اين هنگام يک جرقهى آتش از نيمسوز پريد توى انبار هيزمى که گوشه آشپزخانه بود. کندوى هيزم آتش گرفت. اول هيزمهاى زير کندو روشن شدو کمکم همهٔ هيمهها آتش گرفت. |
|
ارباب که سرش به معالجهٔ پاى کلفت بود. متوجه نشد و يک وقت ديد که آتش از آشپزخانه زبانه مىکشد. از آنجا که خانههاى نزديک جنگل چوبى است، خانه آتش گرفت و شعله به خانهٔ همسايهها سرايت کرد. هيچکس نمىتوانست آتش را خاموش کند. نصف خانههاى آبادى سوخت و چند نفر هم زنده زنده سوختند. مردم جمع شدند و با زحمت زياد توانستند خانههائى را که دورتر بود از آتش حفظ کنند. وقتى بعد از دو سه روز آتش کاملاً خاموش شد، مردمى را که بدنشان سوخته بود و هنوز زنده بودند، براى معالجه به شهر بردند. |
|
حکيمهاى شهر گفتند: 'چون اين سوختگىها خيلى شديد است، تنها يک دوا دارد و آن روغن ميمون است' . |
|
شکارچىهاى ده رفتند و دور جنگل را گرفتند، ميمون را به دام مىانداختند و مىکشتند. و روغن ميمون را مىگرفتند، تا به بدن سوختهها بمالند. |
|
همهٔ ميمونها از بين رفتند، فقط دو ميمون زرنگ توانستند با هزاران کلک فرار کنند و بروند به جنگلى که ميمون اولى در آنجا بود. وقتى به ميمون رسيدند، ميمون گفت: 'شما کجا بوديد؟' حال و حکايت را براى او (تعريف کردند و بعد) گفتند: 'ما به حرف تو گوش نکرديم، حالا همهٔ ميمونها را کشتند و روغنشان را گرفتند و به بدن سوختهها مىمالند' . |
|
ميمون گفت: 'من گفتم در هر جائىکه اختلاف شد بايد فرار کرد، شما به حرف من گوش نداديد و اين بلا به سرتان آمد' . |
|
- ميمون باهوش |
- اوسونگون ـ ص ۸۱ |
- گردآورنده: مرتضى هنرى |
- انشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:54 AM
تشکرات از این پست