مهر و نگار
مهر و نگار
|
مهر و نگار عاشق و معشوقى بودند که بسيار يکديگر را دوست مىداشتند. ولى پدر و مادر دختر با اين وصلت مخالف بودند و چون کار بالا گرفت، نگار پدر و مادر خود را کُشت و قسم داد و گفت: 'خبر به مهر رسانيد که اى معشوق من، کليد موانع براى رسيدن من و تو به يکديگر از ميان رفته است!' |
|
مهر چون خبر را شنيد پيش دختر آمد و گفت: 'اى مهر، پدر و مادرت براى تو خيلى زحمت کشيدند و حال که تو آنها را کُشتى من بايد بهجاى آنها به تو محبت کنم. پس بگو آنها براى تو چه کردند' . |
|
نگار گفت: 'اول اينکه غذاى مرا از مغز آهوى بيابان تهيه مىکردند و دوم آنکه پنبه دانه تشک مرا هر چند وقت ندافى مىکردند، تا آسوده بخوابم' . |
|
پسر، چون اين حکايت شنيد بر بىمهرى دختر دلش گرفت و قاطر چموشى بياورد و گيس دختر به دم قاطر بست و قاطر را هى کرد. قاطر آنقدر دختر را به دنبال خود کشيد تا ساقهاى پاى او جدا جدا شد. |
|
مىگويند وجه تسميه زمينهاى ساقان در مشرق دامغان همين حکايت است. |
|
- مهر و نگار |
- قصههاى مردم ـ ص ۴۲۲ |
- راوي: محمد ميرعماد، کارمند، دامغان. زمستان ۱۳۷۳ |
- انتخاب: تحليل، ويرايش: سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:52 AM
تشکرات از این پست