در زمانهای قدیم فلقراط پسر اقوس بر جزیره كوچك شامس حكومت می كرد. این پادشاه فرمانروایی خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمین خود شوق بسیار داشت. او در آن جا بتی بر پا كرد كه یونانیان او را مظهر ازدواج و نماینده زنان می شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزیره بود دختر جوان و زیبا و دلارام به نام یانی زندگی می كرد.
فلقراط چون روزی روی این دختر را دید به یك نگاه دلباخته او شد، و وی را از پدرش خواستگاری كرد. چون خبر ازدواج این دو بگوش مردمان این جزیره و جزیره های دور و نزدیك شامس رسید مردمان با سر و بر آراسته
سرایندگان رود برداشته اند
به نیك اختری راه برداشته اند
و تا یك هفته از بانگ و نوای چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون یانی به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگی و حشمت را دید در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هیچ چیز نمی اندیشید.
حاكم شبی به خواب دید كه درخت زیتونی بسیار شاخ میان سرایش رویید و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزایر اطراف رفت. و از آن پس جای خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندی می آید كه كارهای بزرگ كند.
چنین روی نمود كه پس ار مدتی یانی دختری به دنیا آورد كه
هر آن گه او بوی و رنگ آمدی
چون بر گل و مشك تنگ آمدی
چون از جامه آن ماه برخاستی
به چهره جهان را بیاراستی
نامش را عذرا نهادند
چون یك ماه از تولد او گذشت به چشم بینندگان كودكی یكساله می نمود. در هفت ماهگی به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگی زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگی اختری دانا و تمام عیار گردید. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو می خواند در دم فرا می گرفت. در ده سالگی در چوگان بازی و تیراندازی سرآمد همگان شد.
به نیزه كه از جا برداشتی
به پولاد تیز بگذاشتی
بسی برنیامد كه به عقل و تدبیر و رای از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بیشتر بی نیاز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمی داشت و اگر دشمنی به كشور او روی می نهاد دخترش را فرمانده سپاه می كرد و به میدان جنگ می فرستاد. باری، عذرا در نظر پدرش گرامی تر از چشم و جانش بود. او افزون بر این هنرها چنان زیبا روی طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوی و بازار می گذشت چشم همه رهگذران به سوی او بود و همه انگشت حیرت و حسرت به دندان می گزیدند. چنان روی نمود كه مادر وامق كه نوجوانی با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذیطس زنی دیگر گرفت كه نامش معشقرلیه بود. این زن دیو خویی بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگیزی و غوغاگری هیچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
میامیز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر رای زن
نكوهیده باشد بر رایزن
برای زن اندر ز بن سود نیست
گر آتش نماید بجز دود نیست
این زن سنگدل و خیره روی و كارآشوب بود، پیوسته به نظر تحقیر و كینه وری به وامق
می نگریست و چندان نزد پدرش از وی بد گویی می كرد كه سرانجام ملذیطس مهر از او برید و جوان چون خود چنین خوارمایه و بی قدر دید در اندیشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسی كه جان داد روزی دهد
چو روزی دهد دلفروزی دهد
وامق چندگاهی درنگ كرد تا همسفری موافق و سازگار پیدا كند، و چون فهمید كه نامادریش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستی بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهاندیده و كاردیده بسی
پسندیده اندر دل هر كسی
روزی او را دیدار و از قصد خود آگاه كرد و به وی
چنین گفت: كای پرهنر یار من
تو آگاهی از گشت پرگار من
و نیز می دانی كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هیچ روی نمی دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم می خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بیش از آنچه مقتضای سن توست هوشمند و خردوری، اما چون بخت از كسی برگردد چاره گری نمی توان كرد. رأی من این است كه باید پیش فلقراط پادشاه شامس بروی، تو و او از یك گوهر و دودمانید او ترا به خوشرویی و مهربانی می پذیرد. در آن جا به شادكامی و آسایش و خرمی زندگی خواهی كرد. من همسفرت می شوم تا شریك رنج و راحتت باشم. پس از سپری شدن دو روز
به كشتی نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان
پس از سپردن دریا بی هیچ رنج به شامس رسیدند. از كشتی پیاده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامی كه وامق از كنار بت شهر می گذشت عذرا را كه از بتكده بیرون می آمد دید. چنان در نظرش زیبا و دلستان آمد كه نمی توانست از او نظر برگیرد. عذرا نیز برابر خود جوانی دید آراسته و خوش منظر. بی اختیار بر جای ایستاد دمی چند به روی و موی و بالایش نگریست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتی جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز دیدار خیزد همه رستخیز
برآید به مغز آتش مهر تیز
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزدیك ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عذار چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود كه دقیقه ای چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد.
وامق نیز به كار خویش درماند و به خود گفت: دریغ كه بخت بد مرا به حال خویش رها
نمی كند.
چه پتیاره پیش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پری بود یا بر زمین ماه بود.
چون طوفان آشفتگی و پریشان دلی و اشكباری دوست همسفرش را دید دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پای منه. و چون دید پندش در او در نمی گیرد پیش بت رفت و به زاری گفت:
نگه دار فرهنگ و رای روان
بر این دلشكسته غریب جوان
ز بیدادی از خانه بگریخته
به دندان مرگ اندر آویخته
از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این امید بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون یانی وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدین نامور بارگاه آمده است
یكی نامجوی به بالای سرو
بنفشه دمیده به خون تذرو
شاه به دیدن او مایل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیك بتكده ببرد وی را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را دید بر او تعظیم كرد، و گفت ای جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسید فلقراط به پیشبازش رفت به گرمی و مهربانی وی را پذیره شد و نواخت و در پر پایه ترین جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به دیدار تو چشم من روشن است
سوی خانه و شهر خویش آمدی
خرد را به فرهنگ بیش آمدی
در این هنگام یانی در حالی كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همین كه وامق عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید چنان ماهی كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپید.
فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و نامش مجینوس بود. از نظر بازیها و نگاههای دزدانه وامق و عذرا به یكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همی دید دزدیده دیدارشان
ز پیوستن مهر بسیارشان
عذرا چون به جان و دل شیفته و فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار كرد كه او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیوار در حضر شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینه های گوناگون پرسشهایی از وامق كرد، و چون جوابهای سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند و گفتند
كه دیدی كه هرگز جوانی چنوی
به گفتار و فرهنگ بالا و روی
بگفتند هر گز نه ما دیده ایم
نه از كس به گفتار بشنیده ایم
به بخت تو ای نامور شهریار
به دست تو انداختش روزگار
آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیكو و شایسته آماده كردند. روز دیگر چوگان بازی به بازی درآمدند و وامق چنان هنرنمایی كرد كه بینندگان به حیرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است كه زور و بازوی مرا بیازماید
اگر دشمنی هست پرخاشجوی
سزد گر فرستی مرا پیش اوی
چو من برگشایم به میدان عنان
بكاومش دیده به نوك ستان
ببیند سر خویش با خاك پست
اگر شیر شرزه است یا پیل مست
شاه بر هوشمندی و فرخنده رایی او آفرین خواند
از روی دیگر فلقراط رامشگری داشت به نام رنقدوس. او جهاندیده و هنرور، و در ایران و روم و هندوستان معروف بود. برای شاه بربط و دیگر وسایل موسیقی می ساخت و سرود
می سرود. روزی در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودی خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جایگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد، و به زاری گفت: ای داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن
غمم كوه و موم این دل مهرجوی
چگونه كشم كوه را من به موی
شكسته است و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همی بشكنم
تو مپسند از آن كس كه بر من جهان
چنین تیره كرد آشكار و نهان
مرا بسته دارد به بند نیاز
خود آرام كرده به شادی و ناز
ستاره تو گفتی به خواب اندرست
سپهر رونده به آب اندرست
چون عمر روز به آخر رسید و تاریكی شب بر همه جا سایه گسترد از بی خودی به باغی كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسید گفت: این زندگی پر از ملال مرا از جان خود بیزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بمیرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسید و به جایگاه خویش بازگشت.
فلاطوس یكی از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را می دانست، پادشاه آموزگاری عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظیفه اش بود ساعتی از عذرا دور و غافل نمی شد و همیشه چون سایه او را دنبال می كرد. اما چنان روی نمود كه شبی فرصت یافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و دیدار او آگاه شد كه
بسی آزمودند كارآگهان
چنین كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخی سرزنش كرد؛ و
به عذرا چنین گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زنی در زمان
تو اندر جهان از چه تنگ آمدی
كه بر دوره خویش ننگ آمدی
به یك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بی شرمی خویش نادیدت خشم
چنان شد كه شاه نیز از دیدار پنهانی دخترش با وامق آگاه گردید و او را به سختی ملامت كرد. عذرا از تلخگویی و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمین افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشیمان گشت، وی را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرین كرد، گریست و به درد گفت:
كه در شهر خویش اندرین بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سرای پدر گشته زندان من
غریوان دو مرجان خندان من
همی كند آن گلرخ نورسید
همی خون چكانید بر شنبلید
همی گفت ای بخت ناسازگار
چرا تلخ كردی مرا روزگار
آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفان چنین گفت كای بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه دیو آهرمن است
كه تخم تباهی بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرون جایگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتی و ناهمواری سخن گفت كه
پذیرفت وامق روشن خرد
كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمی كه از پدر و تعلیم گر بر آنان می رفت غمگین وپر اندوه بود عذرا وقتی به یاد می آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.
همی كرد در خانه در دل خروش
تو گفتی روانش برآمد به جوش
گشاد از دو مشكین كمندش گره
ز لاله همی كند مشكین زره
همی گفت وامق دل از مهر من
برید و نخواهد همی چهر من
كسی را چیزی بود آرزو
بجوید ز هر كس بگوید كه كو
بیامد كنون مرگ نزدیك من
به گوهر شود جان تاریك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون من گیرم اندر دل خاك جای
روان بگذرانم به دیگر سرای
دلش باد خر به سوی دگر
به از من روی و به موی دگر
باری پس از مدتی یانی بر اثر غم و اندوهی كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نیز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسیر شد. منقلوس نامی او را در جزیره كیوس خرید و دمخینوس كه كارش بازرگانی بود وی را از او دزدید. این دختر تیره روز كه از گاه جوانی بخت از او برگشته بود سالیانی از عمرش را به بردگی و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامی درگذشت