به راستی این «مضمون » چیست که شاعران مکتب هندی چنین مشتاق آن اند و بر سر مضامین تازه یا مسروقه ، مفاخره ها و مجادله ها می کنند. و باز بیدل در این میان چه رفتاری دارد و مضامین شعرش تا چه حد مایة پیچیدگی شعرش شده است ؟
چنان که از شعر مکتب هندی برمی آید، «مضمون » به واقع یک نکته یا خاصیت غریب است که در چیزی وجود دارد ولی تا کنون کشف نشده است ; یا در خیال شاعر می تواند ساخته و پرداخته شود. مهم ترین خاصیتش این است که اگر شعر را از حلیة هنرآوریهای زبانی ، تصویری و موسیقیایی نیز فارغ سازیم ، مضمون با آن باقی می ماند. مثلاً وقتی ابوطالب کلیم می گوید:
بدنامی حیات ، دو روزی نبود بیش
گویم کلیم با تو که آن هم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل از جهان گذشت
لطف این دو بیت ، تنها در وزن و قافیه و تصویر نیست و بیتها به واقع چندان تصویری ندارد. آنچه سخن را زنده ساخته است ، مضمونی است که اگر به نثر هم گفته شود «از دو روز عمر، یکی را باید صرف دل بستن و دیگری را باید صرف دل کندن از دنیا کرد» خالی از لطفی نیست .
با آنچه از مفهوم مضمون دستیاب می شود، شعر فارسی هیچ گاه خالی از آن نبوده است . ولی از مکتب وقوع به بعد، بسامد آن به طرز چشمگیری بالا می رود و در مکتب هندی به اوج می رسد. صائب استاد مضمون پردازی است و بیدل بدون هیچ تردیدی وامدارش است ، چنان که بسیاری از مضامین او را باز به شکلی دیگر پرورانده است .
ولی این باور عمومی که بیدل مضمون سازی را به افراط کشانده و شعر را به معما بدل ساخته است ، درست به نظر نمی آید. به واقع بیدل کمتر از صائب و دیگر هندی سرایان در بند مضمون سازی است و غالب اوقات شعر را به سوی یک سلسله دریافتهای اشراقی و عرفانی می کشد. آنچه در شعر بیدل نمود دارد، بیش از وفور مضامین ، غرابت آنهاست . او از مضامین رایج دور می شود و نکته هایی می یابد که از سویی با مفاهیم عرفانی نزدیک است و از سویی اغراقهایی شدیدتر از معمول دارد.
در واقع سایة نوعی نگرش عرفانی بر بیشتر آثار بیدل دیده می شود و حتی مضامین معمول شعرش هم بسا مواقع نمکی از عرفان دارد، آن هم با گرایش وحدت وجودی ابن عربی و پیروان او. همین قضیه ، این مضامین را غالباً مه آلود و رازگونه کرده است . بسیار وقتها در شعر او روابطی میان عاشق و معشوق دیده می شود که از نوع رایج در عصر خودش نیست . مثلاً در این بیت ، پای نهادن در راه معشوق ناجایز دانسته می شود و این ، سخنی است غریب .
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمی بود، لغزیده بودم
به واقع این راه را باید با سر رفت ، نه با پای . پس لغزش آنجاست که سری برای پیمودن راه در کار نباشد.
حال این بیت دشوار دیگر را ببینید که در آن بر خلاف انتظار، خاموشی ، گستاخی دانسته می شود.
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وضع گستاخانة کیست ؟
عاشقی که خاموش می نشیند، گویا خود را بی نیاز از معشوق دانسته است و این خالی از جسارت نیست . عاشق می باید تقاضا و ناله کند.
شاعر ما گاهی حتی به امور اخلاقی و معاشرتی نیز از دید عرفانی می نگرد و مضمونی خلاف معمول می پرورد. مثلاً در اینجا شُکرکردن را کاری ناشایسته می داند، چون حتی لب گشودن هم در آن مقام خلاف تسلیم است و ناپسند.
لب گشودن انحراف جادة تسلیم بود
شکر هم گر راهبر شد، شکوه پرداز آمدیم
به همین ترتیب ، نگاه کردن به سوی معشوق نکوهیده می شود، با آن که همه شاعران این نگاه را غنیمت می دانند.
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب پروردة عشقم ، نگه را ناله می دانم
و بالاتر از آن ، در بیتی حتی عبادت را هم گناه می شمارد، چون این عدم ناچیز، در برابر آن وجود مطلق هر چه پیش نهد، گستاخی است .
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت ؟
ز ما اگر همه آهنگ ِ سجده است ، گناه است
در مضامین شعر بیدل ، به ویژه در عالم عشق و عرفان ، غالباً باید منتظر خلاف آمد عادت بود. در اینجا عبادت گناه است ; سکوت گستاخی است ; عتاب عاشق به معشوق ترحّم است ; شاعر از دعا فرستادن به معشوق پرهیز دارد; پاره شدن نامه اش خرسندش می کند; اظهار ندامت بسیار، ناپسند است . گویا متناقض نماییهای بیدل از حوزة تصویر درگذشته و به حوزة معنی و مضمون هم رسیده است ، چنان که در این بیتها می بینیم .
وفایم خجلت ناقدردانی بر نمی دارد
اگر بر آبله پا می نهم ، دل می کند دردم
فکر استعداد خود کن ، فیض ، حرفی بیش نیست
صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام ، شام
بی دماغی مژدة پیغام ِ محبوبم بس است
قاصد، آوازِ دریدنهای مکتوبم بس است
زاهد! تو هم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت در این شبستان پروانة گناه است
به حیرتگاه وصل ، افسون هجران عالمی دارد
فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی
هیچ کس قدر زندگی نشناخت
وصل ما مردن ْانتظار نبود
رسوایی عاشق به ره یار، بهشتی است
ای کاش در این کوچه به چنگ عسس افتم
نامحرم کرشمة الفت کسی مباد
باب ترحّمیم ، زمانی عتاب کن
عتاب بحر رحمت ، جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بی گناهی چند نابخشیدنت نازم
ای غرّة تمیز! وبال جهان تویی
آیینه بشکن و همه را بی گناه گیر
طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است
تا کجاها صافی ظاهر برَد زنگش ز دل ؟
دوری مقصد به قدر دستگاه جست وجوست
پا گر از رفتار مانَد، جاده منزل می شود
تهمت کش ابرام شد افراط ندامت
عبرت عرقی کرد کز این بزم حیا رفت
ملاحظه می کنید که این مضامین ، ذاتاً پیچیده است و درک شان نیز نیاز به نظر دقیق ، فکر باریک و آشنایی با مضامین آشنا در شعر بیدل دارد. این دشواری وقتی بیشتر می شود که شاعر از تفصیل به اجمال می گراید و بخشی از مضمون را ناگفته می گذارد. به واقع خالیگاهی میان اجزای بیت باقی می ماند که باید توسط خواننده پُر شود. بیتهایی از این دست البته بسیار نیست ، ولی بعضی شان به اندازة کافی دشوار است ، چون دو مصراع گسسته از هم به نظر می آید و باید آنها را با جمله ای ارتباطی به هم پیوست .
با درشتان ، ظالمان هم بر حساب عبرت اند
سنگ اگر مرد است ، جای شیشه سندان بشکند
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
ای فضول وهم عقبا! آدم از جنّت چه دید؟
عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان می شود
مضمونهای شعر بیدل وقتی پیچیده تر می شود که با دیگر عوامل دشوارساز همراه باشد. به طور کلّی سختی فهم شعر بیدل در همین است که هیچ گاه مطمئن نیستیم با فقط یک عامل ابهام آفرین روبه روییم . این بیت را ببینید که به ظاهر هیچ گرهی در کارش نیست .
از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار؟
چشم وا کن ، غنچة بادام وا خواهد شدن
در آغاز به نظر می آید که می گوید «چرا از بهار غفلت کرده ای ؟ نگاه کن که غنچة بادام وا می شود.» ولی همه مضمون این نیست ، که اگر این بود بی نمک بود و ارزش سرایش نداشت . نکته این است که غنچة بادامی که باز می شود می تواند همان چشم معشوق نیز باشد. به واقع می گوید «پلکهای تو پرده ای است که بر روی بهار بسته ای . وقتی چشم بگشایی ، غنچة بادام (چشم تو) وا می شود.»