صائب تبریزی
صائب تبریزی ( شاعر قرن یازدهم) مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد. غرابت مضمون و قوت لفظ ، به ابیات او درخششی ویژه بخشیده و انتخاب بیتهای زیبا و در عین حال متفاوت را از میان سروده های او دشوار ساخته است. (شناختنامه صائب تبریزی را از اینجا بخوانید)
زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده حور است در شب مهتاب
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست
کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای
در حسرت یک مصرع ِ پرواز بلند است
مجموعه بر هم زده بال و پر من
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!
غنی کشمیری
غنی کشمیری (متوفی۱۰۹۷ه ق) از سرآمدان سبک هندی به شماراست. غنی کهبه مشرب فقر وعرفان گرایش داشت، زندگانی در گوشه نشینی گذراند و در چهل سالگی این جهان را وداع گفت. در اینجا نمونه ای از ابیات او را می آوریم. این نخستین بخش از " مضامین گم شده " است. هر گاه حوصله ای حاصل شد به سراغ برخی دیگر از شاعران این شیوه خواهیم رفت.
تا بود گفت و گو سخنم ناتمام بود
نازم به خامشی که سخن را تمام کرد
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!
افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است
خوشا عهدی که مردم آدم بی سایه را دیدند
غریب است این زمان گر سایه آدم شودپیدا
تابوت مرده ای دوش هشیار کرد ما را
پای به خواب رفته بیدار کرد ما را
شعر دگران را همه دارند به خاطر
شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!
خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی
چشم واکردن در حیرت به رویم باز کرد
غافل دادیم دل به دستت
ما را یاد و تو را فراموش!
نظیری نیشابوری
نظیری نیشابوری( متوفی۱۰۲۱ ه ق ) از پیشگامان سبک هندی است.صاحب تذکره آتشکده او را "شاعری بی نظیر" می داند و صائب رسیدن به او را خیال می شمرد:
صائب! چه خیال است رسیدن به نظیری
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
دیوان او که حدود ۱۰۰۰۰ بیت دارد ، یک بار به اهتمام دکتر مظاهر مصفا و یک بار به کوشش محمدرضا طاهری منتشر شده است.
درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!
ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!
در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!
آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!
سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!
ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند
این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!
یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم
صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!
میرزا محسن تاثیر تبریزی
میرزا محسن تاثیر تبریزی ( متوفی ۱۱۳۱ه ق) از سخنوران دوران صفوی است که بوی سخن صائب از شعر او به مشام می رسد. دیوان او را دکتر امین پاشا اجلالی - از مدرسان ادبیات در دانشگاه تبریز - تصحیح کرده است.از ابیات تاثیرگذار او اینها را برگزیده ایم:
زنگ ساعت شیونی گر می کند حیرت مکن
از برای فوت وقت خویشتن در ماتم است!
پیرو افتادگی ، آخر به جایی می رسد
قطره ای بودم تنزّل کردم و دریا شدم!
بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی
چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!
شبی در هجر او بر ما گذشته ست
که باک از شورش محشر نداریم!
به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی
که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!
نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را
جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم
یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب
بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها
به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!
راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند
خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است
دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد
در آن دلی که محبت بود فراغت نیست
تو می خرامی و از بس به خویش می بالد
زمین به پیرهن آسمان نمی گنجد!
مشو ز نکهت پیراهن سحر غافل
که بوی یوسف از این گرگ و میش می آید
گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا
تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!
تنش از لطف می آید در آغوش
به آن نرمی که آید خواب در چشم!