0

دیوید کاپرفیلد اثری از چارلرز دیکنز

 
dragon333
dragon333
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 8083
محل سکونت : سیستان و بلوچستان خاش

دیوید کاپرفیلد اثری از چارلرز دیکنز

دیوید کاپرفیلد[David Copperfield].رمانی از چارلرز دیکنز(1) (1812-1870)، نویسنده­ی انگلیسی که در سالهای 1849-1850 انتشار یافت. دیکنز آن را از همه­ی کتابهای خود برتر می­شمرد، بی گمان از این رو که حوادث هیجان­انگیز سفر پرماجرای قهرمان داستان، که وی وصف کرده است، بر زندگی خود نویسنده مبتنی است.

راوی داستان اول شخص است. در نخستین فصلها، که یکی از بهترین دستاوردهای رومان­نویس­اند، دیوید را همراه مادر جوانش می­بینیم، مادری معبود دیوید که آفریده­ای است شیرین و نازنین، اما ضعیف و سبک مغز. پگوتی، این موجود عجیب و غریب، که رفتارش تند و خشن ولی دلش سرشار از مهر و عطوفت است، در کنار آنان است.

 رشته­ی این زندگی آمیخته به عشق و محبت با ازدواج بیوه­ی جوان با آقای موردستون مردی سنگدل، که در پس نقاب متانت مردانه پنهان است گسسته می­شود؛ این مرد، به تحریک خواهرش، سرانجام باعث مرگ پیشرس همسر جوان و ساده­دل خود می­شود. دیکنز تأثرات این کودک را، که نمی­تواند با محیط تازه سازگار شود و در لاک خود فرو می­رود، استادانه شرح داده است. ناپدری کودک عاصی را به مدرسه می­فرستد تا بد رفتاری­های آقای کریکل ظالم را تحمل کند. وی در مدرسه نسبت به یکی از رفیقان خود، به نام استیرفورث حس ستایش بی حدی پیدا می­کند. او جوانکی است فریبنده که بعداً باعث سرخوردگی دوستش می­شود و کودک با ترادلز مهربان و خوش‌بین، که با کشیدن اسکلت وقت می­گذراند، صمیمی می‌شود. ناپدری دیوید، پس از آن، او را به کارهایی پست در فروشگاه موردستون و گرینبی در لندن محکوم می­سازد؛ وی در این ایام در نهایت رنج و مهنت به سر می­برد و این خود بارتاب روزهایی است که دیکنز در کودکی در کارگاه کفش گذرانده بود. خوشبختانه دوستی باآقای میکابر و خانواده­اش جان تازه­ای به او می­بخشد. آقای میکابر یکی از آفریده­های فناناپذیر دیکنز است: وی بیرون­بری است با هیکل نتراشیده که حال و روز خود را به مبالغه تیره تر از آن چه هست جلوه می­دهد.

دیوید از لندن می­گریزد و پیاده به دوور می­رود و سرانجام، خسته و بی­رمق، به خانه­ی ییلاقی عمه بتسی ترانوود  می­رسد، که زنی است با مزاج نامتعارف که هنگام تولد دیوید نسبت به او بی علاقه بود، چون دلش می­خواست نوزاد دختر باشد. در کنار این عمه، آقای دیک بینوا، این مرد جنون زده­ی دوست داشتنی ، به سر می­برد که خاطره­ی اندیشه آزار چارلز اول نمی­گذارد حواس او جمع کارهایش باشد.

 دیوید دوران آموزشی خود را در کنتربری، در دفتر وکیل مدافع میس ترانوود، به نام ویکفیلد، پی می­گیرد که اگنس، دختر ناز و تیزهوش او، بعدها در زندگی دیوید به شدت اثر می­گذارد. سپس دوره­ی کارآموزی را نزد آقای اسپنلو ، در دارالوکاله­ی اسپنلو و جارکینز  می­گذراند. دیوید استیرفورث را باز می­یابد و او را به خانواده­ی دایه­ی خود، کلاراپگوتی، معرفی می­کند. بدبختیهایی که آن جوان بی ادب برای این خانواده­ی فقیر به بار می­آورد، خود رمانی در دل رمان است؛ این داستان سرشار است از حوادث غم بار و تماشایی است که تا حادثه­ی غرق شدن کسانی در دریا هم پیش می­رود. در این حادثه، استیرفورث، فریب دهنده­ی امیلی کوچولو، همراه نامزد همین دختر، که برای نجات جان استیرفورث خود را به خطر افکنده است، هلاک می­شود. دیوید که از مهر بی­ریای اگنس ویکفیلد نسبت به خود غافل است، دورا اسپنلو، دیوانه‌ای پر ملاحت را به زنی می­گیرد و رفته رفته شهرت و افتخار ادبی کسب می­کند. زندگی عشقی دیوید و دورا شاعرانه وصف شده است، در عین آنکه از لطایف و ظرایفی خالی نیست.

دورا پس از چند سال می­میرد و دیوید، که دردش تسلی ناپذیر است، پس از اندک زمانی پی می­برد که با غافل ماندن از اگنس مرتکب چه خطایی شده است. پدر اگنس به چنگ فردی بی سر و پا ناجنس و مکاری به نام اورای هیپ (16) افتاده است، که همه کاره­ی اوست با قیافه­ی وحشتناک و دست­های چرکین که میراث او را اداره می­کند و در هوای ازدواج با اگنس است. نابکاریهای این فرد پست و شوم را میکابر و ترادلز بر ملا می­سازند. همه چیز به خوشترین وجهی پایان می­یابد: هیپ به جرم تقلب و تملک بلاحق اموال محکوم می­شود؛ دیوید با اگنس ازدواج می­کند، آقای میکابر سرانجام ترتیب قرض­های خود را می­دهد و با عنوان صاحب منصب مستعمراتی شغلی پیدا می­کند که با آن می­تواند زندگی آبرومندی داشته باشد. این رمان، که به حق شاهکار دیکنز شمرده شده است، نمودار کامل هنرها و عیبهای نویسنده است که در تابلوی در خور تحسین به هم می­آمیزند؛ تابلویی که با حرارت خاطرات شخصی نویسنده جان می­یابد.

دوشنبه 15 اردیبهشت 1393  10:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها