مکر آدميزاد
|
روزى بود و روزگارى... |
|
يک روز گربه دلش گرفته بود. هواى گردش و تفريح به سرش زد از شهر بيرون رفت. رفت و رفت تا به پلنگ رسيد. |
|
پلنگ که قبلاً فهميده بود، خالهاى به اسم گربه در شهر دارد، از او پرسيد: |
|
- خاله جون چرا ضعيف و لاغر شدي؟ چرا اينقدر کوچک هستي؟... |
|
گربه جوابش داد: |
|
- از دست آدميزاد به اين روز سياه افتادهام! |
|
پلنگ پرسيد: |
|
- مگر آدميزاد چه کارت مىکنه؟ |
|
گربه هم سر دلش واشد و شروع کرد به شکوه و شکايت که: |
|
- 'چه بگم!... خاله جون! خدا هيچ موجود شاخ و دم دارى اسير آدميزاد بىشاخ و دم دو پا نکنه... نمىدونى چه بد جونوريه اين آدميزاد... نمىدونى چقدر ظالم هسن! چه مکر و حيلهاى دارن! فقط خدا اونا را مىشناسه و بس... نه خواب شب دارم و نه آروم روز... از بس کتکم مىزنن!' پلنگ که متعجب شده بود گفت: |
|
- نکنه تقصيرکاري!... يا کاراى خلاف مىکني؟ |
|
گربه جواب داد: |
|
- نه، خاله جون! دس به دلم نذار که خونه! تقصير کي! خلاف چي... اصلاً آدميزاد مردمآزاره... |
|
پلنگ پرسيد: |
|
- پس خاله چنگالتِ براى کيِ گذاشتي؟ مگه دندونت تيز نيس! با ناخنات چشماشون درآر! تا ديگه کتکت نزنن، مردمآزارى نکنن! عبرت بگيرن... |
|
گربه آهى کشيد و گفت: |
|
- نه خاله جون! تو اونا را نمىشناسي! دمخورشون نشدي! مگه مهلت ميدن! مگه يکى و دو تا هسن... يه آدميزادى ميگم و يه آدميزادى مىشنفي! ديگه نمىتونى بفهمى اونا چقدر خطرناک و بىچشم و رو هسن! مسلمون نشنفه و کافر نبينه... واي... واي. |
|
پلنگ گفت: |
|
- خاله جون دلم پر درد شد! ديگه چيزى نگو. غصه هم نخور تقاص تو مىگيريم! و... |
|
گربه تو حرفش پريد و گفت: |
|
- خاله جون دستم به دومنت: نه که اينکار بکنىآ... خودتو تو خطر ننداز... هيچکه چاره بر اونا نيس... خدا تقاص بگيره، واسه همينه که شو و روز نفرينشون مىکنم! |
|
ولى پلنگ قبول نکرد و جواب داد: |
|
- نميشه! حرفات تراز عقلم نيس... به رگ غيرتم برمىخوره، بايد تلافى بکنم. |
|
از آن لحظه به بعد، پلنگ به فکر انتقام بود که از آدميزاد بگيرد. گذشت، تا آنکه يک روز پلنگ مرد خارکشى را ديد که پشتهاى از خار به دوش گرفته و به شهر مىرود... رفت جلو مرد خارکش و پرسيد: |
|
- تو آدميزاد هستي؟ |
|
مرد خارکش هم تصديق کرد و گفت: |
|
- کار و خدمتي؟ |
|
پلنگ که وقت مناسبى يافته بود، گفت: |
|
- فقط دو کلوم باهات حرف دارم. بارت بذار زمين که راحتتر جوابم بدي! |
|
مرد خارکش هم بارشِ زمين گذاشت و طناب از گردنش ورداشت و گرفت دست و گفت: |
|
- بفرما! حرفاتِ بگو. |
|
پلنگ پرسيد: |
|
- راسى شما آدميزاد، چرا اينقدر بىانصاف و بىمروت هسين که خاله منو غريب گير آوردين و اذيتش مىکنين! |
|
خارکش پرسيد: |
|
- خالهت کيه؟ |
|
پلنگ جواب داد: |
|
- گربه... |
|
خارکش گفت: |
|
- بله... مىزنيمش... مىزنيمش که چشمش کور بشه و ديگه گوشت مردمِ از مطبخ ندزده! مىزنيمش تا دندهاش نرم بشه و جوجههامونِ لت و پاره نکنه، مىزنيمش تا پاش چلاق بشه و نتونه بره روغن بخوره! مىزنيمش تا دندوناش خرد بشه و خيکهامونِ باهاش پار نکنه... بله... به خاله ورپريده و نَحست بگو تا دزدى نکنه، تا ما ديگه کارى به کارش نداشته باشيم! |
|
پلنگ ناراحت شد، جواب داد: |
|
- اينا به من مربوط نيس، شما آدميزاد جز بُهتون و پشت هماندازى کارى ندارين، من مىخوام تقاص بگيرم! اول به درستي... نشد به زور! |
|
خارکش پرسيد: |
|
- چطور تقاص مىگيري؟ |
|
پلنگ گفت: |
|
- با هم کشتى مىگيريم. |
|
مرد خارکش جواب داد: |
|
- حرفى ندارم. حاضرم باهات کشتى بگيرم ولى مىدونى که من رفتم کوه خار کندن! زورمِ تو خونه جا گذاشتم... بذار برم شهر زورمِ وردام و بيام! |
|
پلنگ قبول کرد و گفت: |
|
- باشه... زودتر برو! منم همينجا مىمونم تا تو بيائي! |
|
خارکش پوزخندى زد و جواب داد: |
|
- نه بابا اينطور معاملهاى اهلش نيستم! فکر کردى هالو گير آوردي؟... تا که پشت سرم ديدى فلنگو مىبندى و جيم مىشي! اگه راس مىگى بيا با اين طناب تو را به اون نخل ببندم که فکر فرار به سرت نزنه! وقتىکه از شهر برگشتم و زورم آوردم. با هم کشتى مىگيريم! |
|
پلنگ ناچار قبول و هر دو با هم به نخلستان کنار راه رفتند. |
|
خارکش، اول پاهاى پلنگ را محکم به نخل بست و بعد هم سينه و دست و گردنش! |
|
پلنگ که نمىتوانست درست نفس بکشد فرياد زد: |
|
- لامروت، خفه شدم! چرا نمىزارى نفس بکشم؟ خيلى سفت بستيم! |
|
خارکش جواب داد: |
|
- مانعى نداره! الان شل مىکنم! |
|
و پا شد و رفت و ارهاش را برداشت و چند گرز از نخل بريد و به جان پلنگ افتاد و با خارهاى گرز نخل، لاشهٔ پلنگ را خونآلود کرد و بالأخره کشتش. |
|
بالا رفتيم ماس بود، قصهٔ ما راس بود! |
|
پايين اومديم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود! |
|
- مکر آدميزاد |
- افسانههاى جنوب ـ ص ۳۰ |
- گردآورنده: فرجالله خداپرستى |
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۴۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |