مستهٔ کارد (دسته کارد)
مستهٔ کارد (دسته کارد)
|
يه آدم فقير و بىچيزى بود. يک زنبيل کوچک پر از خربزه کرد تا براى انوشيروان هديه ببرد. وقتى رسيد به دربار گفت: 'دلم مىخواد که اين خربزهها را شاه بخورد' . شاه هم قبول کرد و از آن مرد خوشش آمد. مىگويند انوشيروان عادل بوده و با مردم مىنشست و همه دوستش مىداشتن. انوشيرون خواست که خربزه را بخورد، ديد چاقو ندارد. از جمعيتى که دوروبرش نشسته بودن، پرسيد: 'کسى چاقو نداره؟' يکى از اون کسانى که اونجا نشسته بودن يه چاقو از پيراهنش درآورد و داد به انوشيروان. چاقوى خيلى قشنگى بود. ولى همين که انوشيروان چاقو را زد به خربزه، چاقو از هم پاشيد و ذوب شد، مثل آب. انوشيروان تعجب کرد. از صاحبش پرسيد که: 'علتش به من بگو. راستش بگو، اگه راستشُ نگى مىکشمت. بايد بگى چطور شد که اين چاقو را که من زدم به خربزه ذوب شد' . اون آدم نمىخواست بگه، ولى انوشيروان مجبورش کرد و گفت: 'مىکشمت اگه حقيقتِ نگي' . اون آدم ورداشت (بنا کرد) و حقيقتِ گفت به انوشيروان. گفت: 'من يه روزى داشتم خربزه مىخوردم، يه آدم بىچيز و فقير اومد به من گفت: 'از خربزه به من بده که من مريضم، بيمارم. من دلم رحم نيومد به اون خربزه ندادم. اون آدم هم همونجا افتاد و مرد. من هم از استخوناى او دسته اين چاقو را درست کردم' . انوشيروان ناراحت شد. وقتى ديد که اين مرد چه قدر خسيسه و چهقدم بىرحم، در جا دستور داد مرد را گرفتند و کشتند. |
|
- مستهٔ کارد |
- افسانههاى ايرانى به روايت امروز و ديروز ـ ص ۱۲۶ |
- به اهتمام دکتر شين تاکههارا و سيداحمد وکيليان |
- راوى: فرخنده پيشداد، در توجان بندرعباس |
- نشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:28 AM
تشکرات از این پست