مرد طماع
مرد طماع
|
يه مردى بود تو يه آبادي. اين دوره انداخته بود همه آبادي، شبى يک نفر اين را دعوت مىکرد. يه نفر مثال من کموسع بود، نمىتونست، چون اين مرد زياد مىخورد، نمىتونست او را دعوت کنه. اين مرد رند هم او را زير نظر داشت، ديد همه اينُ دعوت کردند جز اين يه نفر. يه روز مرد طماع رفت لب جوب دست نماز بگيره. ديد اون مرد بيچاره هم داره دست نماز مىگيره. با صداى بلند گفت: 'خدايا امشب کسى ما را دعوت نکنهها، ما شام بخور نيستيم!' |
|
اين مرد بيچاره هم که حرف مرد طماع را شنيد، برگشت آمد به پسرش گفت: 'من امشب مىخوام فلانى رو دعوت بگيرم' . خانمش (اون زمان زن مىگفتن حالا مىگن خانم) گفت که بابا تو حريف اين مرد نمىشي. مرد گفت: 'نه، امشب شام بخور نيست. گفته شام نمىخورم' . اين مرد بيچاره يه هفت هشتا بچه حريص هم داشت اما وضعى نداشت که بخره بده به اينا بخورن، يه خونه هم داشت مثل خونه من درش لاونيم لاشکسته بود. عرض کنم که اين آمد و رفت، يه چيزى برد گرو گذاشت و يه من برنج تهيه کرد. يه دونه خروسم داشت. اين خروس رُ هم کشت و به زنش گفت که اين خروسه رو درسته بيار، اين آدم شوم بخورنى (نيست)، دو تا لقمه مىخوره، مىره کنار. وقتى اين رفت کنار اونوقت بچهها بخورن. اين شب عرض کنم بعد از نماز گفت که آقا شما دعوت ما باشين. مرد طماع هم گفت: 'باشه مىآم' . |
|
سر شام صاحب خونه براى اينکه سرفراز باشه و ميون تموم آبادى بهترين دعوت گيرونِ کرده باشه، تمام برنج تو يک مجمع بزرگ مسى کشيد، آورد گذاشت وسط، گفت: 'بسمالله' . عرض کنم صاحب خونه دو تا لقمه که خورد گفت: اوخ اوخ خلاص شد. چهطور شد؟ گفت: منو که شد بس. مرد شکمو هم گفت: 'من که مىخورم تا هست' . حالا بچهها هم پشت درن. صاحب خونه هم هى سرخ شد، سفيد شد. مرد شکمو هم بىتوجه به همهچيز و همهکس خورد تا همهٔ غذاها تموم شد و هى به صاحب خونه گفت: 'بخور' . صاحبخونمه گفت: 'چى بخورم پدرسوخته، مجمعهٔ مس وسط رو بخورم، زن و بچه گرسنه رو بخورم. بالا نسبت فلانفلان شده تو مىگى من شامبخور نيستم!!!' |
|
- مرد طماع |
- افسانههاى ايرانى به روايت امروز و ديروز ـ ص ۱۷۷ |
- به اهتمام: دکتر شسن تاکههارا و سيد احمد وکيليان |
- نشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:17 AM
تشکرات از این پست