مرد سهزنه
مرد سهزنه
|
يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک مردى بود سه تا زن داشت. رفت براى زن اوليش يک انگشتر خريد بهش داد و گفت: 'به آن دو تاى ديگر نگو که آنها حسودى کنند' . آن وقت براى زن دوميش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: 'به هووهاى ديگرت نگو' . براى زن سوميش النگو خريد، باز هم سپرد که، به زنهاى ديگرش نگويد. زن اوليش خواست به آنهاى ديگر بفهماند که شوهرش او را خيلى دوست دارد و براش انگشتر خريده. آمد از اتاق بيرون دستش را شروع کرد به تکان دادن و گفت: 'چرا خانه را نروفتي؟' او هم که گوشواره گوشش بود مطلب را فهميد، بيرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گفت: 'براى اينکه تو نگفتي!' زنيکه سيم هم خواست به آنها بفهماند که او هم النگو دارد. زود از اتاق بيرون دستش را هى تکان داد و گفت: 'اين خانه روفتن نمىخواست. اين همه گفتن نمىخواست!' هيچي، سه تا هووها به هم ديگر فهماندند که شوهرشان چيز خريده. شب که شوهره آمد خانه يک کتککارى مفصلى کردند. بيچاره مرد که يکجا پول داد، يکجا کتک خورد و زد از در بيرون. |
|
- مرد سهزنه |
- افسانهها، جلد دوم ـ ص ۱۳۳ |
- گردآورنده: فضلالله مهتدى (صبحى) |
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۲۸ |
- انشارات جامى، چاپ اول مکرر ۱۳۷۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 8:17 AM
تشکرات از این پست