محمد چوپان (نخييرچى محمد) (۲)
|
دختر گفت: 'تو چکار دارى من چه کارهام. من يک آدم گرسنه هستم. از گرسنگى آمدهام اينجا کمى کشمش ببرم' . |
|
نوکر گفت: 'باشد تو کشمشها را بريز زمين بيا برويم پيش پادشاه؛ شاه هر راهى براى تو گذاشت تو از آن راه برو' . |
|
دختر کشمشها را ريخت توى آخور و پيش شاه رفتند. |
|
نوکر به شاه گفت: 'کسى که روزى اسبها را مىبرد اين دختر است. از او بپرس چرا روزى اسبها را مىبرده' . |
|
پادشاه از او حال و قضيه را پرسيد. او گفت: |
|
- پدرم ما را آورد و توى اين جزيره ول کرد و اين بلا و قضايا بهسر ما آمد. ما سه تا دختر هستيم. ده روز است تک و تنها زير درخت گردو ماندهايم؛ روزى ما هر روز سه مشت کشمش مىخورديم. از آب چشمه مىنوشيديم و مىخوابيديم. ما راه ده خودمان را نمىشناسيم که برگرديم' . |
|
پادشاه به آن دختر گفت: 'برو خواهرهاى ديگرت را بياور' . |
|
دختر آمد پيش خواهرهايش و گفت: 'بيائيد که پادشاه هر سه تاى ما را خواسته است. بيائيد ببينم مىخواهد با ما چکار کند' . |
|
آنها به حضور پادشاه رسيدند. پادشاه گفت: |
|
- دخترهايم چه شده است؟ چرا به اين حال افتادهايد؟ |
|
دخترها گفتند: 'بلا و قضائى است که به سرمان آمده است. ما چون کمى از حلواى خانه را خوردهايم پدر و مادرمان ما را زير درخت گردو رها کرده و خودشان رفتهاند!' |
|
پادشاه گفت: 'چه کار و صنعتى بلد هستيد؟ صنعتتان را به من بگوئيد تا ببينم چه مىشود کرد' . |
|
دختر بزرگ گفت: 'من مىتوانم فرش ببافم که اگر همهٔ قشون پادشاه رويش بنشينند کم نيايد و باز هم جا براى نشستن بماند' . |
|
دختر کوچک گفت: 'من مىتوانم يک پسر بزايم که يک طرف سرش از طلا و يک طرفش از نقره باشد. پسرى که وقتى مىخندد گلها باز بشود و وقتى گريه مىکند سيلها راه بيفتند. پسرى که وقتى موهايش را شانه مىکند از طرف راست سرش طلا و از طرف چپ سرش نقره بريزد' . |
|
پادشاه گفت: 'پس من تو را براى پسرم مىگيرم' . |
|
دختر وسطى گفت: 'من هم توى پوست تخممرغ خاگينهاى مىپزم که اگر ايل و تبار پادشاه هر چقدر از آن بخورند باز هم تمام نشود' . |
|
وزير و وکيل گفتند: |
|
- پس هيچکدام از اينها را نمىتوان رها کرد. |
|
پادشاه دنبال ملا فرستاد. دختر کوچک را به عقد پسرش درآورد يکى از دخترها را به عقد پسر وکيل درآورد و يکى ديگر را به عقد پسر وزير. |
|
به دختر بزرگ گفتند: |
|
- حالا که عروسى کردى شروع کن فرش را بباف تا ببينم چه خواهى کرد. دختر بزرگ گفت: |
|
- من تازه عروسم! حالا کمى صبر کنيد. |
|
به دختر وسطى گفتند: |
|
- خوب، پس تو خاگينه را درست کن تا ببينيم. |
|
دختر وسطى هم گفت: |
|
- باشد مىپزم. اما بگذاريد کمى بگذرد، بعد. |
|
آنقدرها نگذشت. در قصهها دور و نزديک نمىشود. بدان که دختر کوچک وقت زائيدنش شد. اين دو تا خواهر يک تولهسگ نگه داشته بودند و به 'ماما' سپرده بودند اگر نوزاد پسر شد، تولهسگ را بهجاى بچه توى تختخواب بخواباند و پسر را هر کار که مىخواهد بکند' . |
|
دختر کوچک يک پسر زائيد. خواهرهايش فوراً بچه را برداشتند و تولهسگ را بهجاى آن توى تختخواب خواهرشان گذاشتند. |
|
پادشاه تو حياط انتظار مىکشيد. پرسيد: |
|
- خوب بگوئيد ببينم بچه پسر است يا دختر؟ |
|
خواهرها گفتند: دلت را خوش نکن! خواهر ما يک تولهسگ زائيده است! |
|
پادشاه گفت: حالا که اينطور شد دختر را توى سياهچال بياندازيد. |
|
دختر کوچک را زندانى کردند. تولهسگ را هم پيش او گذاشتند. 'ماما' هم بچهٔ اصلى را برداشت برد توى خانهٔ همسايه. قنداقش کرد. توى سبدى گذاشت و او را روى آبى که از چشمهٔ کنار ده مىگذشت گذاشت تا آب او را ببرد. |
|
بچه را آب برد. مردى مىخواست باغش را آب بدهد. يک دفعه ديد توى يک سبد، يک بچه دارد مىآيد. بچه گريه مىکرد. مرد گفت: 'خدا به من بچه داده است' . بچه را از آب گرفت. به خانه برد و به زنش گفت: |
|
'زن! از توى آب يک بچه پيدا کردم' . |
|
زن بچه را گرفت. آنها بچه نداشتند. خيلى خوشحال شدند. زن سينهاش را توى دهان بچه گذاشت. به امر خدا از سينهٔ زن شير آمد. سالها گذشت و بچه بزرگ شد. |
|
روزى از روزها خروس توى حياط با صداى بلند شروع به خواندن کرد. پادشاه هم توى حياط قدم مىزد. |
|
خروس خواند: |
|
'خوروزوم، خوروزوم گول دانه سي |
خوروزوم يئيه جاق نار دانه سي |
گوره سن آدمدار و غار آدام بالاسي؟ |
يا آدام داد و غار ايت بالاسي؟. |
|
(خروسم، خروسم مثل دانهٔ گل |
خروسم مىخورم انار و گل |
ببينم آدم هم بچهٔ آدم مىزايد |
يا تولهسگ مىزايد) |
|
|
پادشاه خوب گوش کرد. به خروس گفت: |
|
- يکبار ديگر بخوان ببينم. |
|
خروس دوباره خواند و همان حرفهاى قبلى را تکرار کرد. پادشاه شعر خروس را شنيد گفت: |
|
- جلوتر از همه برويد آن ماما را پيدا کنيد و بياوريد. |
|
رفتند و ماما را پيدا کردند. بعد دو تا خواهر را يک جا نشاند. پادشاه گفت: |
|
- دختر را از زندان بيرون بياوريد و لباسهايش را عوض کنيد. |
|
دختر را از زندان درآوردند. لباسهايش را شستند. پادشاه دو تا از ميرغضبهايش را صدا کرد. به ماما گفت: |
|
- با تو کارى نخواهم کرد و اگر راستش را بگوئى خلاص مىشوي. اما اگر دروغ بگوئى تو و اين دو خواهر را با دست ميرغضبهايم خواهم کشت' . |
|
ماما گفت: 'والله بالله من هم عقلم را دادم دست اينها. اين دختر، پسر زائيده بود. اينها پسر را دادند به من و من او را قنداق کردم و با سبدى توى آب انداختم' . |
|
پادشاه گفت: 'پس تو خلاص شدى با تو کارى ندارم' . |
|
پادشاه به وزير گفت: 'دو تا اسب چموش دربياور. اين دو خواهر را به دم اسب ببند. بده سنگ و کوهها را بگردند و تکهتکه بشوند' . |
|
وزير دو تا خواهر را به دم اسب بست و توى بيابان رها کرد. |
|
پادشاه ميدان را آبپاشى کرد. آنجا را جارو کرد. مردم را جمع کرد. جارچىها اعلام کردند که: |
|
- 'پسر بچهاى را توى سبد به آب انداختهاند. هر کس آن پسر را گرفته و برده است اگر پسر سالم است بياورد به حضور من تا هم وزن پسر به او طلا بدهم' . |
|
پسر را آوردند. ديدند پسر چه پسرى است! وقتى مىخندد گلها باز مىشود. انگار از طرف راست سرش طلا مىريخت و از طرف چپ سرش هم نقره. |
|
پادشاه به مردى که پسر را بزرگ کرده بود مقدار زيادى طلا داد. بعد به زن گفت: |
|
'بيا اسم پسرت را بگذار' . |
|
بعد پادشاه يک طبق طلا پر کرد و به مادر پسر گفت: |
|
'برادر اينها مال تو که حرف راست زده بودي' . |
|
زن نشست آنجا خورد و نوشيد و به مطلب خودش رسيد. |
|
- محمد چوپان |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۴۲ |
- گردآورنده: حسين داريان |
- انتشارات الهام و برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |