محمّد برزگر
|
در کشترازى مرد برزگرى بهنام محمّد مشغول شخمزدن زمينى بود که در دو گنجشک پيدايشان شد. گنجشکى گفت: 'من عقلم و بايد که روى سر اين مرد بنشينم!' و دومى گفت: 'من ثروتم و با اين مرد کار دارم!' گفتوگو بينشان درگرفت تا بالأخره ثروت آمد و بر سر محمّد برزگر نشست. برزگر گنجشک را از روى سرش پراند و باز پرندهٔ پرگو چرخى زد و روى سر محمّد نشست. برزگر همانطور که به کار شخم مشغول بود، ديد که گاوانش از رفتن بازماندند، و هر چه کردند پا در راه بيندازند انگار که طلسم شده بودند. |
|
برزگر خيش را ول کرد و پيش آمد و بر زمين که نگاه کرد سنگ بزرگى را ديد. با هر زحمتى بود آن را به کنارى زد و چشمش به گودالى افتاد که به شکل اتاق بود. پله داشت و از آن پائين رفت. از هفت پله گذشت و به کف رسيد. خوب که نگاه کرد، هفت خم خسروى که کنار هم قرار داشت ديده مىشد. برزگر از آنجا که عقل از کلهاش رفته بود با خود گفت: 'عجب مردم ديوانهاى که در زير زمين ماش و عدس، نخود و لوبيا پنهان کردهاند! تازه جز اينکه بپوسند چه فايدهاى خواهد داشت!' |
|
محمد، خمى برداشت و از پلهها بالا آمد و بىآنکه بداند خم جواهر است هر چه در آن بود پيش گاوانش ريخت تا شکمى از عزا درآوردهاند، اما چندى گذشت و ديد که گاوان لب به آن چه او به روى زمين ريخته بود نزدند. عصبانى شد و به بد و بىراهگوئى پرداخت. |
|
در همين هنگام بازرگانى با پسرانش به نزديک او رسيد و چشمش به جواهرات افتاد که بر روى زمين پخش و پلا شده بود. بازرگان تا چنين ديد گفت: 'اى باباى برزگر اين طلا و جواهرات را معامله مىکني؟' گفت: 'مگر ماش و عدس، نخود و لوبيا به زير پاى گاوان مرا هم کسى مىخرد؟' در اينجا بازرگان شستش خبردار شد که برزگر ديوانه است، و امان نداد و گفت: 'به پنج تومان مىخرم' . برزگر از خوشحالى نزديک بود پس بيفتد. جواهرات را داد و پنج تومان را گرفت. |
|
بازرگان دستور داد جواهرات را از روى زمين جمع کردند و از آنجا که ترسيد نسبت به کارى که مىکند برايش درد سر ايجاد شود، برزگر را گفت: 'بيا تا با هم باشيم' . و افزود: 'به خانهٔ من مىرويم و پس از آن به نزد شاه خواهيم رفت و تو از نزديک او را خواهى ديد!' |
|
برزگر زمين و شخم و گاوان خود را رها کرد و به همراه بازرگان راهى سفر شد. رفتند و رفتند تا به شهر رسيدند. بار از شتران برداشتند و محمد برزگر به خانهٔ بازرگان رفت. زن بازرگان غذا آورد و خوردند و پس از آنکه قدرى استراحت کردند به گرمابه رفتند و بازرگان براى برزگر جامهٔ نو تدارک ديده بود ولى بزرگر به سختى پذيرفت که جامهٔ نو را به تن کند. |
|
بازرگان هدايائى از جمله جواهرات را در طبقى گذاشته بود براى شاه آورده بود و ديگر سيب سرخى که در طبق ديده مىشد. چون به نزد شاه رسيدند برزگر سيب را از طبق برداشت و آن را به دندان گرفت و از اين کار او همه از جمله شاه به خنده افتادند. |
|
شاه از جرأت برزگر خوشش آمد و شايسته ديد که او را داماد خود کند. |
|
وزير گفت: 'اى شاه، او ديوانهاى بيش نيست و دادن دختر به او پشيمانى دارد!' شاه گفت: 'ارادهٔ من همين است که گفتم!' شب که شد قضيه را با زنش درميان گذاشت. |
|
چه درد سرتان بدهيم دختر شاه را به محمّد برزگر دادند و مدتى گذشت دختر دستنخورده ماند، و از اين بابت که با ديوانهاى وصلت کرده است سخت دچار ناراحتى بود. دختر هر چه کرد بىفايده بود، تا آنکه به پيش پدرش رفت و گفت قضايا از چه قرار است. افزود: 'در مقابل تقاضاى دوبارهٔ من ساعتى پيش سيلىام زد' . |
|
شاه جلاد را صدا زد و گفت: 'برو و سر دامادم را بزن!' جلاد رفت و شمشير را که بالا گرفت تا سر برزگر بزند، گنجشک عقل سر و کلهاش پيدا شد و بر سر محمّد نشست. |
|
در همين هنگام برزگر عطسهاى کرد و گفت: 'دست نگه داريد تا علت را بگويم!' شاه گفت که جلاد دست نگه دارد. برزگر گفت: 'در آن هنگام که من به گونهٔ همسرم سيلى زدم، ستاره به ماه نزديک شده بود و براى کامجوئى مناسب بود! و اگر به ميلش تن در مىدادم مىمرد و من بىکس مىماندم. براى همين او را از خود راندم تا مرگ ناخوانده گلويش را نگيرد!' |
|
شاه شگفتى نشان داد و گفت ستارهشناسى را صدا کنند. ستارهشناس که آمد و کتاب را باز کرد گفت: 'آن لحظه ستارهاى به ماه نزديک بوده است' . |
|
شاه، داماد ديوانهاى را که بر سر عقل آمده بود بخشيد و از آن پس محمّد برزگر به خير و خوشى زندگى کرد. |
|
- محمّد برزگر |
- باکرههاى پرىزاد. ص ۱۲۹ |
- گردآورنده: محسن ميهندوست |
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |