لجباز
|
يکى بود؛ يکى نبود. سالها پيش از اين زن و شوهرى بودند که خُلق و خويشان با هم جور نبود. زن کاربُر و زِبر و زرنگ بود و مرد تنبل و دست و پا چُلفتى و هميشهٔ خدا با هم بگومگو داشتند. |
|
يک روز زن از دست شوهرش عاصى شد و گفت: 'اى مرد! خجالت نمىکشى از دَم دَماى صبح تا سر شب تو خانه پلاسى و هى دور و بَر خودت را مىلولى و از خانه پا نمىگذارى بيرون؟' |
|
مرد گفت: 'براى چه از خانه برم بيرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپانها آنها را مىبرند مىچَرانند و از فروش شير و پشمشان به ما پولى مىدهند. بهکار و بارِ توى خانه هم تو سر و سامان مىدهي' . |
|
زن گفت: 'پخت و پز غذا، شست و شو و رُفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. اين يکى به من هيچ ربطى ندارد' . |
|
مرد گفت: 'نکند خيال مىکنى تو را آوردهام توى اين خانه که فقط بخورى و بخوابى و روز به روز چاق و چلهتر بشوي؟' |
|
زن گفت: 'من را آوردى که خانه و زندگيت را روبهراه کنم و خودت را تر و خشک کنم، نياوردى که گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوسالهات را آب بده' . |
|
مرد گفت: 'اين جور نيست! هر چه گفتم بايد گوش کني؛ حتى اگر بگويم پا شو برو و بالاى بام و خودت را پرت کن پايين نبايد به حرفم شک کني' . |
|
خلاصه، بعد از جرّ و بحث زياد قرار بر اين شد که آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر کس زودتر حرف زد، از آن بعد او گوساله را آب بدهد. |
|
فردا صبحِ زود زن از خواب بيدار شد و بعد از آب و جاروى خانه، صبحانه را آماده کرد. |
|
مرد هم بيدار شد و بىآنکه کلمهاى به زبان بياورد شروع کرد به خوردن صبحانه. |
|
زن ديد اگر کنار شوهرش بماند ممکن است قول و قرارى را که گذاشتهاند يادش برود و براى اينکه خيالش از اين بابت راحت بشود چادرش را سر کرد و رفت خانهٔ همسايه. |
|
مرد براى اينکه حوصلهاش کمتر سر برود رفت نشست رو سکوى دَم در. طولى نکشيد که گدائى پيدا شد و پس از دعاى بسيار به جان مرد از او چيزى طلب کرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا کرد، جوابى نشنيد. گدا با صداى بلندتر دعا خواند و از مرد خواست که پولي، نان و پيازي، چيزى به او بدهد. مرد با آنکه به گدا نگاه مىکرد لام تا کام چيزى نگفت. |
|
گدا حيران ماند که اين ديگر چه جور آدمى است که بربر نگاهش مىکند، اما لب نمىجنبانَد و جوابش نمىدهد و با خودش گفت: 'لابد کر است' . |
|
گدا رفت جلوتر و صدايش را تاجائى که مىتوانست بلند کرد و باز تقاضايش را تکرار کرد. مرد در دلش گفت: 'فکر مىکند نمىدانم زنم او را تير کرده بيايد اينجا و من را وادارد به حرفزدن تا مجبور شوم از اين به بعد گوساله را آب بدهم. نه! اگر زمين به آسمان برود و آسمان به زمين بيايد و اين مرد صبح تا شب بيخ گوشم هوار بکشد، زبانم را دهان نمىچرخانم' . |
|
بگذاريم! وقتى گدا ديد حرفزدن با مرد فايده ندارد، با خود گفت: 'بيچاره! انگار تو اين دنيا نيست' . |
|
و رفت تو خانه؛ توبرهاش را گذاشت زمين و هر چه نان و پنير در سفره بود خالى کرد توى توبرهاش و راهش را گرفت و رفت. |
|
مرد همهٔ اينها را مىديد؛ اما چيزى نمىگفت و اعتراضى نمىکرد که نکند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد. |
|
پس از رفتن گدا، سلمانيِ دورهگرد از راه رسيد و همين که ديد مرد نشسته رو سکوى دَم در سلام کرد و پرسيد: 'مىخواهى سر و ريشت را اصلاح کنم؟' |
|
مرد به خيال اينکه سلمانى را هم زنش فرستاده، جوابش نداد و برِبرِ نگاهش کرد. سلمانى با خودش گفت: 'سکوت نشانهٔ رضاست' . |
|
و آينه را برد جلو صورت مرد و پرسيد: 'مىخواهى ريشت را از ته بتراشم و زُلفَت را دُم اُردکى کنم؟' |
|
مرد همان طور ساکت مرد و سلمانى هم نه گذاشت و نه برداشت، تيغش را برداشت حسابى تيز کرد و ريش مرد را از ته تراشيد و صورتش را مثل کفِ دست صاف و صوف کرد و زلفش را دُم اُردکى زد. بعد آينه گرفت جلو مرد و گفت: 'ببين خوب شده؟' |
|
مرد چيزى نگفت. |
|
سلمانى در دلش گفت: 'اين چه جور آدمى است که حتى زورش مىآيد بگويد دستت درد نکند' . |
|
بعد دستش را دراز کرد و گفت: 'مزد ما را مرحمت کن از خدمت مرخص بشويم' . |
|
مرد اينبار هم چيزى نگفت. سلمانى دو سه بار حرفش را تکرار کرد؛ امّا فايدهاى نداشت. سلمانى گفت: 'خودت را به کرى نزن. همين طور مفت و مجانى که نمىشود تَرگُل و ورگُلت کنم. زود باش مزد ما را بده بريم باقى رِزق و روزيمان را بهدست بياريم' . |
|
مرد باز هم جواب نداد. سلمانى که حوصلهاش سر رفته بود دست کرد تو جيب مرد، پولهايش را درآورد و رفت دنبال کارش. |
|
تازه سلمانى رفته بود که زنِ بندانداز از راه رسيد و تا چشمش به مرد ريش تراشيده افتاد او را بند انداخت. زير ابروهايش را ورداشت و بهصورتش سرخاب سفيداب ماليد و رفت. |
|
کمى بعد دزدى سر رسيد و دور و بر خانه سر و گوشى آب داد. ديد زنى با لباس مردانه و گيس بريده و صورت بَزَک کرده نشسته رو سکو. دزد رفت جلو. گفت: 'خاتون جان! چرا در را باز گذاشتهاى و بدون چادر و چاقچور نشستهاى اينجا؟' |
|
مرد جواب نداد. دزد جلوتر که رفت فهميد اين آدم زن نيست و مرد است و دو دستى زد تو سرش و گفت: 'خاک عالم بر سرت! اين چه ريخت و قيافهاى است براى خودت درست کردهاي؟' |
|
مرد در دلش گفت: 'مىدانم تو را زنم فرستاده که زبانم را باز کنى و زحمت آبدادن گوساله بيفتد گردنم؛ امّا کور خواندهاي! من از آن بيدها نيستم که به اين بادها بلرزم' . |
|
دزد وقتى ديد حرف زدن با مرد بىفايده است و هر چه از او مىپرسد جوابى نمىشنود، رفت تو خانه و هر چه چيز سبکوزن و سنگين قيمت دم دستش آمد ريخت تو کولهپشتىاش و زد به چاک. |
|
حالا بشنويد از گوساله! |
|
گوسالهٔ زبانبسته کنج طويله از تشنگى بىتاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حياط و بنا کرد صدا کردن. مرد با خودش گفت: 'اين زن بدجنس به گوساله هم ياد داده صدا دربياورد و من را وادار کند به حرف زدن' . |
|
در اين ميان زن سر رسيد. ديد زنى حسابى بزک دوزَک کرده نشسته دَم در. خيال کرد شوهرش رفته هَوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت: 'آهاي! با اجازهٔ کى پا گذاشتهاى اينجا؟' |
|
مرد از خوشحالى فرياد کشيد: 'باختي! باختي! زود باش به گوساله آب بده' . |
|
زن نزديک بود از تعجب شاخ دربياورد. دو دستى زد تو سر خودش و گفت: 'خاک عالم بر سرم! چرا اين ريختى شدهاي؟ کى مويت را زده؟ کى ريشت را تراشيده؟ کى اينقدر چاسانفاسانت کرده و اين همه سرخاب سفيداب ماليده به صورتت؟' |