لاکپشت و دوستانش
لاکپشت و دوستانش
|
اى برادر بد نديده. يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک لاک پشت و يک تپاله و يک چوبدستى و يک سنگ پنج سيرى و يک زنبور درشت که ما به آن زنبور کافره مىگوئيم و يک مار با هم دوست شدند و به طرف خانهٔ يک خان ظالم و مفتخور به راه افتادند. |
|
در بين راه با همديگر به صحبت نشستند و کارها را مطابق توانائيشان تقسيم کردند. هر کدام کارى را که بلد بودند و از آنها ساخته بود بهعهده گرفتند تا ضرب شستى به آن خان مفتخور بزنند. |
|
چوبدستى رفت و نشست کنار در خانه و با خود گفت: خان هميشه با من رعيتهايش را کتک مىزند، حالا من هم کتک زدن را نشانش مىدهم. |
|
سنگ پنج سيرى رفت و لبهٔ بام چمباتمه زد و با خود گفت: خان هميشه مرا به سر و صورت رعيتهايش پرت مىکرد، الان خدمتش مىرسم. |
|
مار فش فشى کرد و رفت به دور پايهٔ چراغ پيچيد و خود را چنان شبيه پايههاى زينتى چراغهاى قديم کرد که هيچکس نمىتوانست او را تشخيص بدهد. |
|
مار با خود گفت: خان ظالم مرا توى زندانهايش مىکرد تا رعيتهاى زحمتکش بترسند و از سرکشى دست بردارند. راستى که چه کارهاى زشتي. الان تلافى آن ستمها را در مىآورم. |
|
زنبور رفت و روى در نشست و گفت: خان خونخوار هر وقت رعيتى ماليات نمىداد شيره به بدنش مىماليد و مرا به جان رعيت مىانداخت. چه کارهاى بدى کردم. حالا بايد جبران کنم. |
|
تپاله رفت و توى تنور و روى آتش را گرفت و با خود گفت: اگر من خشک باشم تنور خان با من روشن و داغ مىشود، اما حالا تر هستم و تنور را خاموش مىکنم. |
|
لاکپشت هم رفت ميان طويله و بدون سر و صدا منتظر دوستانش شد که کار را شروع کنند و گاو و گوسفندهاى خان را به بيرون برانند و ببرند. لاکپشت از اين نظر به ميان طويله رفت که پشتش سخت بود و در زير دست و پاى گاوها و گوسفندها له نمىشد. تنگ غروب بود و خان کنار پنجره روى بالش نرم تکيه داده بود که ناگهان سر و صداهاى عجيبى شنيد. خان دستش را دراز کرد تا کبريت را بردارد و چراغ را روشن کند ولى دستش را که به پايهٔ چراغ نزديک کرد، مار او را گزيد. خان فرياد زنان و لوللولکنان به سوى تنور رفت تا آتشى دربياورد و با آن چراغ را روشن کند اما پنجهاش در تپاله فرو رفت. |
|
خان زوزه کشان به طرف در دويد ولى چوبدستى هر چه محکمتر خود را به ساق پاى او کوبيد. همچنان که خان از درد به خود مىپيچيد و به بيرون پناه برد. زنبور از روى در بلند شد و گوش او را گزيد. خان دستپاچه و هراسان خود را به حياط انداخت در اين حال سنگ پنج سيرى از لبه بام به سرش افتاد و خان بيهوش نقش زمين شد. |
|
لاکپشت که در طويله منتظر بود وقتى صداى سقوط خان را شنيد و فهميد که کارها بر وفق مراد پيش رفته آرام آرام گله را از آغل به بيرون راند. |
|
رفقا که هر کدام کار خود را خوب انجام داده بودند، با شادى و شعف دور هم جمع شدند و جشن گرفتند و گاو و گوسفندها را بين رعيت تقسيم کردند. |
|
- (قصه) لاکپشت و دوستانش |
- افسانهها و متلهاى کردى ـ ص ۲۹ |
- علىاشرف درويشيان |
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:59 AM
تشکرات از این پست