گوشوارهٔ زيبا (۲)
|
جوان راه به قبرسان برد و گور پسر پادشاه را نشان گرفت. شب که شد به قبرستان رفت و گوشهاى در کمين نشست. نيمههاى شب و در دل تاريکي، پرى دخترى پيدا آمد و به قبر نزديک شد. گور را شکافت و جسد پسر پادشاه را از آن بيرون آورد. بعد شيشهاى گلاب که در گوشهاى پنهان کرده بود از پناه برگرفت و بر جسد پاشاند. جسد عطسهاى کرد و بلند شد و بعد هر دو به عيش نشستند! سپيده سر نزده دختر از همان گلاب، دوباره بر سر و روى پسر ريخته و شاهزاده در همان دم همان جسد در کفن، به روى قبر شد. دختر شيشه را بهجاى خود گذاشت و قبرستان را ترک کرد.کسان شاه سپيده سر نزده رسيدند و جسد را دوباره به خاک دادند. |
|
شب که شد جوان به قبرستان آمد و گوشهاى کمين کرد و لحظاتى بعد دختر از راه رسيد و به همان کارى مشغول شد، که شب پيش به انجام آن پرداخت! روستائى از کمين به درگذشت و شيشهٔ گلاب را برداشت و باز پنهان شد. سپيده سر نزده پرى به سوى شيشهٔ گلاب رفت که آن را بردارد و بر شاهزاده بپاشد. تا جسد کفن شده، به روى قبر شود امّا هر چه بهاين سو و آن سو زد شيشه را نيافت که نيافت! |
|
و اما بشنويم هم از دخترى که به حمام مىرفت، و هم دخترى که لنگهٔ کفش به شاهزاده مىزد. و هم آن که شب هنگام به قبرستان مىآمد!' اين دختران هر سه خواهران پرىزاد بودند که در قلعهاى دور زندگى مىکردند. از اين ميان، آن يکى که به حمام مىرفت پس از مرگ پدر، شاه پريان شده بود!' |
|
دختر پرى شيشهٔ گلاب را پيدا نکرد با شتاب قبرستان را ترک کرد و جوان روستائى بىآنکه بگذارد پرى بفهمد در پى او افتاد. پرى رفت و رفت تا به قلعهاى که ديوارهاى بلند داشت رسيد و به درون آن رفت. جوان خودش را از ديوار قلعه بالا کشيد و پس از چندى ديد که در برابرش پير زالى که موهاى سفيد بسيار بلند داشت و دندانهايش تيز بود، ايستاده است. پيرزال پرسيد: 'اينجا چه مىکني؟' گفت: 'رهگذرى هستم که راه گم کرده و در پى جائى براى استراحت هستم!' پيرزن جائى به او داد، اما هنوز ساعتى نگذشته بود که سر و کلهٔ دختر که جسد شاهزاده را در قبرستان زنده مىکرد، پيدا شد. وقتى وارد اتاق شد گفت: 'اى پيرزال آدميزادى به اتاق تو آمده است!' پيرزن انکار کرد و دختر دنبال قضيه را نگرفت. لحظهاى بعد آن دختر پرى که لنگهٔ کفش به شاهزادهٔ ديگر مىزد، به اتاق آمد و او هم پرسيد: 'اى پيرزال آدميزادى پيش تو بوده است؟' و پيرزن اين بار هم گفت که چيزى نديده است. |
|
تا آنکه شاهپريان که داستان گوشواره به او مربوط بود، از در، درآمد و تا وارد شد به پير زال گفت: 'چه بوى عجيبي، انگار بوى آدميزاد است!' و پيرزن بىآنکه سر خويش را از چرخ دوکريسى بلند کند، گفت که هيچ آدميزادى را نديده است. دختر شاه پريان باور نکرد و اتاق به اتاق رفت تا مگر آدميزادى را که بو برده بود در آنجاست، پيدا کند. جوان گوشهاى پنهان شده بود، و شاه پريان بالأخره او را يافت. جوان تا دختر او را ديد، از جا بلند شد و سلام کرد. دختر که از پيش در همان حمام از روستائى خوشش آمده بود. لب به لبخند گشود و پرسيد: 'اينجا چه مىکني؟' گفت: 'آن لنگهٔ گوشوارهٔ تو کار بهدست من داد. آن را به هزار تومان فروختم و وزير آن را براى دخترش از يهودى جواهرفروش به هزار و پانصد تومان خريد!' و بعد قصهٔ ماجرا را براى دختر شاه پريان تعريف کرد و افزود: 'حالا هر طور شده لنگهٔ آن گوشواره را بايد براى دختر شاه ببرم!' پرى که دل در گرو جوان داده بود. وقتى صحبتش تمام شد، دستش را گرفت و گفت: 'بيا تا لنگهٔ ديگر گوشواره را به تو بدهم!' |
|
فردا سپيده سر نزده، روستائى به همراه پرى راهى شهر شد و به قصر شاه رفت، و لنگهٔ گوشواره را به او داد! |
|
مدتى گذشت تا آنکه روزى شاه با وزير به صحبت نشست و گفت که عاشق زن مرد روستائى شده است و لحظهاى نمىتواند فکر او را از سر به در کند. شاه خبر يافته بود دختر پرى که زن روستائى شده غروبها ناپديد مىشود و صبح هنگام باز در سر مزرعه به همراه جوان کار کشت مىکند. |
|
شاه و وزير در پى چاره بودند و فکر کردند که چگونه زن به آن زيبائى را از دست روستائى به در آورند. تا آنکه گفتند: 'براى آنکه او را از زنش دور کنيم، بايد بگوئيم از گرمابه تا لب دريا راه بکشد و از اين بر دريا به آن بر پل بزند، و کنار دريا قصرى از خشت و طلا و نقره بر پا کند. اگر روستائى به وقت موفق به انجام شد، او را مىکشيم و پرى چون تنها بماند، به وصل شاه تن در خواهد داد.' چون در پى روستائى آمدند و دختر شاه پريان از ماجرا خبر يافت و به شوهر گفت: 'هر چه گفتند، و خواستند که انجام بدهي، قبول کن!' روستائى آنچه شاه و وزير خواستند گفت به چشم، و قول انجام داد و براى آنکه هم جاده و قصر را بسازد و هم پلى که بايد به روى دريا زده مىشد، از شاه يک ماه فرصت گرفت! روستائى که به روستاى خويش بازگشت دختر شاه پريان او را از هر کارى بازداشت، و فقط گفت که بايد به عيش نشست. بيست و نه روز لحظهاى از هم جدا نشدند و هرگاه که روستائى شروط شاه را يادآورى مىکرد، پرى مىگفت غمت مباد که به وقت هر سه شرط انجام مىشود. |
|
سحرگاهان روز سىام پرى از روستا به سوى شهر رفت و بر بام حمام قرار گرفت و با آوائى که به گوش همهٔ پريان رسيد و از آنان خواست که تا سپيده سر نزده کار راه و پل و قصرى که شوهر او قولش را به شاه داده بود، به انجام رسانند. پرى به روستا بازگشت و باز به آغوش شوهر درافتاد! |
|
سپيدهٔ صبح، پرى شوهر را گفت که برخيز تا کار همزادان مرا تماشا کني! روستائى قصر بلندى از خشت طلا و نقره بر لب دريا ديد، و پلى که به آن سوى دريا کشيده شده بود و هم آن جادهاى که از لب دريا بهسوى حمام ديده مىشد. پرى گفت: 'اين همان چيزى است که شاه طماع از تو طلب کرده است!' و افزود: 'هم شاه و هم وزير براى آنکه تو را از بين ببرند به آنچه ساخته شده ايراد خواهند گرفت و تو آنان را به روى پل بخوان. مابقى با من که بايد کار را تمام کنم!' همه در خواب بودند که روستائى خبر داد هر سه شرط را انجام داده است و منتظر است که شاه بازديد کند! |
|
شاه به همراه وزير و لشکريان بسيار از جاده به لب دريا آمدند و از روى پل به آن سوى رفتند و کنار دريا دربارهٔ قصر به گفت و گو پرداختند. شاه از قصر ايراد گرفت و به روستائى جوان گفت که براى مرگ آماده بشود! |
|
شاه و لشکريانش به همراه وزير از روى پل مىگذشتند که پريان آنچه را ساخته بودند بر سر آنان خراب ساختند. تا آنجا که نه خشتى از قصر بهجاى ماند و نه پلى که از روى آن گذر کنند. |
|
شاه و لشکريان و وزير در آب دريا غرق شدند و روستائى به کمک پري، به پادشاهى آنجا دست يافت! |
|
- گوشوارهٔ زيبا |
- سيب خندان و نار گريان ـ ص ۵۷ |
- گردآوري: محسن ميهندوست |
- انتشارات فريد، چاپ اول ۱۳۷۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |