0

گنجشک و سنگ

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

گنجشک و سنگ

گنجشک و سنگ
اين بود يک گنجشکى و سنگي. يک روز سنگ به گنجشک گفت:
 
- اى گنجشک برو از خانهٔ 'بن‌يار' يک ديگ بياور تا آشى بپزيم.
 
گنجشک رفت و به خانهٔ 'بن‌يار' که پيرمردى بود و گفت: 'جيک، جيک آن قزانت (ديگ) را بده تا آش بپزيم و براى تو هم قاپى آش بياوريم.'
 
گنجشک ديگ را گرفت و به سنگ داد و رفت آب بياورد. اما ديگ از دستش افتاد و شکست. سنگ آمد و گريبان گنجشک را گرفت و گفت: 'چرا ديگ را شکستي؟'
 
و شروع کرد به کتک زدن گنجشک.
 
يک مرتبه تکه‌هاى ديگ به صدا درآمد و گفت:
 
- اى سنگ چرا گنجشک را مى‌زني؟
 
سنگ گفت: 'چرا گياه روى من سبز مى‌شود؟'
 
ديگ گفت: 'اى گياه چرا روى سنگ سبز مى‌شوي؟'
 
گياه گفت: 'چرا گوسفند مرا مى‌خورد؟'
 
ديگ گفت: 'اى گوسفند چرا گياه را مى‌خوري؟'
 
گوسفند گفت: 'چرا گرگ مرا مى‌خورد؟'
 
ديگ گفت: 'اى گرگ چرا گوسفند را مى‌خوري؟'
 
گرگ گفت: 'چرا چوپان با قلماسن (قلاب‌سنگ، فلاخن) چشم مرا در مى‌آورد؟'
 
ديگ گفت: 'اى چوپان چرا چشم گرگ را در مى‌آوري؟'
 
چوپان گفت: 'چرا دايه کيوانو نان سوخته به من مى‌دهد؟'
 
ديگ گفت: 'چرا دايه کيوانو نان سوخته به اين چوپان مى‌دهي؟'
 
دايه کيوانو گفت: 'موش چرا نان مرا مى‌دزدد؟'
 
ديگ گفت: 'اى موش چرا نان دايه کيوانو را مى‌دزدي؟'
 
موش گفت: 'چرا گربه مرا مى‌خورد؟'
 
ديگ گفت: 'اى گربه چرا موش را مى‌خوري؟'
 
گربه گفت: 'براى اينکه زور دارم بالاتر از همهٔ زورها. زير کرسى جاى من است. بالاى کرسى تخت من است. تمام مردم اين ولايت عموزادهٔ مادرم هستند.'
 
- گنجشک و سنگ
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۹۶
- على‌اشرف درويشيان
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

دوشنبه 22 آذر 1389  7:57 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها