گنجشک
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. گنجشکى به صحرا پر زد. ناگهان خارى به پايش رفت، نالهکنان با خود گفت: 'چه کنم، چه نکنم!' تا اينکه در گوشهٔ صحرا، نزديک آبادي، تنورى را ديد که روشن است و پيرزنى دارد نان مىپزد. پيش پيرزن رفت و به او گفت: |
|
- خار را از پايم در بياور! |
|
پيرزن دلش به حال گنجشک سوخت، خار را از پايش درآرود و توى تنور انداخت. گنجشک در آن حال گفت: |
|
- پس اين همه نانهائى که پختى از خار پاى من بوده، زود باش خارم را بده! والاّ نانهايت را مىگيرم و مىپرم. |
|
پيرزن از حرف گنجشک، از ته دل خنديد و گفت: |
|
- تو گنجشک به اين کوچکي، چطورى مىتوانى نانهايم را بردارى و بِبَرى به آسمان! |
|
گنجشک جواب داد: |
|
- ياالله! خارم را بده! والاّ مىبينى که چطورى نانهايت را بر مىدارم. |
|
پيرزن گفت: |
|
- خار را که توى تنور انداختم و سوخت، حالا ببينم تو چه جورى نانهايم را مىبري! |
|
گنجشک اينور پريد، آنور پريد و گفت: |
|
- 'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' سفره نان را گرفت و به هوا پريد. رفت، رفت و رفت؛ رسيد به دامنهٔ کوهي. چوپانى را ديد که پِشکلهاى گوسفند را توى لاک (ظرف شبيه کاسه) شيرش ريخته، و دارد مىخورد. به چوپان گفت: |
|
- چرا دارى پشکل مىخوري؟ |
|
چوپان جواب داد: |
|
- برايم نان نياوردهاند، حالا من از گرسنگي، پشکل را با شير مىخورم. |
|
گنجشک گفت: |
|
- بيا اين نانهاى تازه را بگير و با شير بخور! |
|
چوپان قبول کرد و سفرهٔ نان را گرفت. شير و پشکل را دور ريخت و لاک را شُست و دوباره پر از شير کرد و درونش نان ريز کرد و خورد. ساعتى گذشت. گنجشک به چوپان گفت: |
|
- عمو چوپان! نانهايم را بده! |
|
چوپان گفت: |
|
- چه ناني! خودت گفتى بخور، من هم خوردم، حالا نانى نيست. |
|
گنجشک گفت: |
|
- من اين چيزها، حاليم نمىشود! يا نانهايم را بده، يا اينکه گوسفندت را مىگيرم و مىبرم. |
|
چوپان خنديد و گفت: |
|
- تو مگر مىتوانى گوسفندى را بردارى و ببري! |
|
گنجشک جواب داد: |
|
- حالا ببين، چطورى اين کار را مىکنم. |
|
گنجشکه باز اينرو پريد، آنور پريد و گفت: |
|
'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' گوسفندى را برداشت، رفت، رفت و رفت. |
|
به شهر رسيد. در آن شهر ديد غوغائى به پا است. اينور پريد آنور پريد و پرسيد: 'در اين شهر، چه خبره؟' گفتند: 'حاکمِ شهر، عروسى دارد.' به مجلش عروسى رفت و ديد که دارند سگ و گربه مىکشند. پرسيد: 'چرا گوسفند نمىکشند؟' جوابش دادند: 'اينجا گوسفندى نداريم.' |
|
گنجشک گفت: |
|
'اين هم گوسفند، گوشت پلو عروسىتان!' و بعد در عروسى هم شرکت کرد. جشن عروسى که تمام شد به صاحب مجلس عروسى گفت: |
|
- گوسفندم را بدهيد! |
|
داماد هم گفت: |
|
- تازه خودت گوسفند را پيشکش مجلس عروسى کردي. |
|
گنجشک گفت: |
|
- من حاليم نمىشود، فقط گوسفندم را مىخواهم. |
|
داماد باز گفت: |
|
گوسفندمان کجا بود که به تو بدهيم. |
|
گنجشک گفت: |
|
- حالا که اينطور شده، من هم عروستان را بر مىدارم و با خودم مىبرم. |
|
صاحب مجلس عروسي، داماد، همه و همه از اين حرف خنديدند. گنجشکه اينور پريد آنور پريد و گفت: |
|
'جينگره جينگرم، جينگر، جينگر!' عروس را ربود به آسمان پريد. رفت، رفت و رفت تا اينکه بهجائى رسيد که در آنجا، مردى بالاى درختى نشسته بود و داشت تَنبوره مىزد. گنجشک به مرد گفت: 'بيا اين عروس مال تو! تو هم تَنبورهات را به من بده!' مرد تنبورهزن، تنبورهاش را به گنجشک داد و عروس را گرفت. گنجشکه با تنبوره بالاى آخرين شاخهٔ درخت نشست و خواند: |
|
خار را دادم |
|
نون گرفتم |
|
تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر |
نون را دادم |
|
گوسفند گرفتم |
|
تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر |
گوسفند را دادم |
|
عروس گرفتم |
|
تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر |
عروس را دادم |
|
تنبوره گرفتم |
|
تنبورم جينگرو، جينگر، جينگر |
|
|
همينکه گفت: 'عروس را دادم، تنبوره گرفتم جينگرو، جينگر، جينگر!' تنبوره از چنگش افتاد و شکست. بعد از شاخه درخت به پائين پريد، آنقدر خودش را زد، و زد تا اينکه جان داد و مُرد. |
|
- (افسانه) گنجشک |
- افسانههاى ديار هميشه بهار ـ ص ۲۳۱ |
- حسين ميرکاظمى |
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |