گنجشک
گنجشک
|
يکى بود و يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز گنجشکى توى بيابان مىپريد، ديد: در کشتزار پنبه، زن و مرد پنبه از غوزه بيرون مىکشند. ازشان پرسيد: براى چه اين کار را مىکنيد؟ جواب دادند: براى اينکه زمستان، که هوا سرد مىشود بالاپوش داشته باشيم. گفت: پس يک خورده از اين پنبه به من بدهيد يک خرده پنبه را گرفت و آورد پهلوى جولا، گفت: اين را بريس! اگر نريسي، ريست را و ريسدانت را، با باسىودو دندانت را مىکنم و مىبرم. جولا قبول کرد و براش رشت. از آنجا رشته را پهلوى رنگرز برد و گفت: اين را رنگ کن! اگر نکني، رنگت را و رنگدانت را، با سىودو دندانت را، مىکنم، مىبرم. رنگرز گفت: به روى چشم! رنگ کرد و بهش داد. از آنجا آمد پهلوى پارچهباف، گفت اين را بباف! اگر نبافي، بافت را و بافدانت را، با سىودو دندانت را، مىکنم و مىبرم. پارچهباف پارچه را بافت و گنجشک برداشت و آورد پهلوى درزى و گفت: اين را بدوز! اگر ندوزي، دوزت را و دوزدانت را، با سىودو دندانت را مىکنم و مىبرم. درزى هم براش دوخت. |
|
گنجشک قبا را پوشيد و گفت: بروم توى شهر، هرکسى رختش از همه نوتره دلش را بسوزانم، پر زد، آمد توى ايوان قصر پادشاه، بنا کرد خواندن: 'جير و جير - جير - جير تيتيش نو بهتن دارم، قبا و پيراهن دارم' . غلامها آمدند جلو، که بزنندش. |
|
گنجشک پريد و دوباره آمد، بنا کرد خواندن: 'جير و جير - جير - جيير تيتيش نو بهتن دارم، قبا و پيراهن دارم' . پادشاه اوقاتش تلخ شد، گفت: 'بگيريد، اين پر گورا!' نوکرها، هر کارى کردند، نتوانستند بگيرند. مىپريدند و مىرفت و دوباره روى هرهٔ ايوان مىنشست و مىخواند! آخر سر، به فرمان پادشاه، روى هرهٔ ايوان قير ريختند، ايندفعه تا آمد بنشيند، پاش چسبيد و گرفتندش. پادشاه گفت: 'بکشيد و بگذاريدش لاى پلو که امشب بخوريم' . همينکه آمدند با چاقو سرش را ببرند. گفت: 'جير و جير - جير - جير، چه تيغ تيزى است' . انداختنش توى آب جوش. باز به حرف آمد: 'جير و جير - جير - جير، چه حمام گرمى است' . آمادهاش کردند و گذاشتنش لاى پلو. باز به حرف آمد و گفت: 'جير و جير - جير -جير، چه کوه سفيدى است' . قاب پلو را بردند. جلو پادشاه. گنجشک را لاى لقمه گذاشت و گذاشت توى دهنش و بنا کرد جويدن. باز هم گنجشک به حرف آمد: 'جير جير - جير - جير، چه آسياب تند است' . همينکه خواست لقمه را فرو بدهد. باز گنجشک به صدا درآمد: 'جير - جير - جير - جير، چه تنبوشهٔ تنگى است' . وقتى که: 'فرو داد و رفت توى شکمبهاش، باز صداى گنجشک بلند شد که 'جير و جير و جير - جير - جير، چه گودال گندى است!' پادشاه سرگردان ماند! گفت: 'هروقت آمد بيرون بزنيدش' . گنجشک تندرست آمد ... پادشاه گفت: 'يک قفس طلا براش درست کنيد، يک جام طلا هم نقل و نبات و يک جام طلا هم شربت گلاب، توى قفس بگذاريد، تا گنجشک هميشه سرکِيف باشد و بخواند' . همين کار را کردند. گنجشکه، توى قفس هى نقل و نبات مىخورد و هى شربت گلاب و هى مىخواند. |
|
قصهٔ ما به سر رسيد گنجشکه به خانهاش نرسيد. |
|
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:55 AM
تشکرات از این پست