دکتر علی شریعتی
بر کرانه کویر، به تعبیر حدودالعالم، «شهرکی» است که شاید با همه روستاهای ایران فرق دارد. چشمه آبی سرد که، در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون میآید، از دامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر میشود و از دل ارگ مزینان سر بر میدارد، از دل این دیوارههای عبوس و مرموزی که قرنهای گمشدهای را که اسلام به اساطیر کشاند در آغوش خویش نگاه داشتهاند و، خود، علیرغم تاریخ، همچنان استوار ایستادهاند. از اینجا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم دادهاند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت میکنند و بدینگونه، صفی را در وسط خیابان مستقیمی که ستون فقرات این روستای بزرگ را تشکیل میدهد، پدید میآورند و، از دو سو، کوچههايی هماندازه و روی در روی هم و راسته و همگی در انتها، پیوسته به خیابانی کمربندی که محتوای ده را از باروی پیرامون آن جدا میسازد.
درست گويی عشقآباد کوچکی است، و چنانکه میگویند، هم بر انگاره عشقآبادش ساختهاند، صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد برمیکند و میبرد و ناچار، همه چیز از نو ساخته میشود. حدودالعالم از «مرد» و «انگور» مزینان نام میبرد و از هزار و صد سال پیش، هنوز بر همان مهر و نشان است که بود. مردانش نیرومند و مغرور که سبزواریها را دهاتی میدانند و مشهدیها را گدایان گوشبر، و مردان تهرانی را زنانی ریشدار! و در شگفتند که چرا غالباً این تنها برگه معتبر را هم از میان میبرند!؟
و باغهای انگورش که هنوز ـ علیرغم مادیتی که بر روستاها تاخته و باغها را همه غارت کرده است ـ برجا و آبادند و خوشههای عسکر و لعل و شست عروسش همچون چراغ میدرخشند.
و تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد میکند، در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستايی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در «ادارات»، که در غرفههای مساجد یا مدرسهای مدارس مینشستند و حضور در محضرشان نه پرداخت مبلغ و مدرک و شرایط میخواست و نه دریافت غبغب و کبکب و دبدب و شمایل! که هنوز «اداره نمیدانم چیهای عالیه ویژه تبدیل نسخ چاپی به نسخههای خطی» تأسیس نشده بود و این بود که آن بچه دهاتی دهقانزاده ضعیفی که از بینانی در ده نمیتوانست بماند میتوانست در شهر با یک نظامی قدک و یا لاقبای کرباس، بیهیچ شرط و شروطی، وارد مدرسهای شود و اطاقی بگیرد و بورس تحصیلییی، و هر استادی را هم که پسندید خود انتخاب کند. استاد، ابلاغ بهدست، ناگهان بر سر شاگرد نازل نمیشد؛ شاگرد بود که همچون جوینده تشنهای میگشت و میسنجید و بالاخره مییافت و سر میسپرد، نه بزور «حاضر و غایب»، بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.
از ایناست که هرگاه پدرم و همدرسیهایش گرد هم مینشینند و از حوزههای درس و اخلاق ادیب نیشابوری بزرگ و آقا بزرگ حکیم و آشتیانی و میرزا حسنعلی قهرمان و میرزای اصفهانی یاد میکنند چهرهشان از آتش خاطرههای پر از عصمت و قداست تافته میشود و چشمهاشان از حسرت آن ایام رفته به اشک مینشیند، گویی اصحاب پیامبرند یا امام و یا سوختگان آتش ارادتاند که از مرادشان سخن میگویند و من هرگاه با همکلاسانم مینشینم و با هم خاطرات ایام تحصیل را نشخوار میکنیم دلهامان را از درد خنده میگیریم که آن روز در کلاس معلم خطمان «موش» ول دادیم و روز دیگر که، در کلاس دبیر شیمی، یکی از بیلوتهای کلاس «بو» ول داد و وقتی دبیر با اعتراض توضیح خواست که این بوی چیه؟ گفت: بوی تجزیه آب! و کیيَک که در تمام دوران تحصیل دوست وفادار هم بودیم و همیشه بجای هم حاضر میگفتیم و آن فلانی حقهباز که با بچهها قرار میگذاشت و درست در وسط کلاس که آقای دبیر گرم درس میشد و کلاس هم جذب درس، یکهو غش میکرد و شلپ، میافتاد بزمین و دست و پا میزد و خرناس میکشید و کف میکرد و چهها که نمیکرد! و بیچاره دبیر هم رنگش میپرید و تا او را به حالش میآوردیم زنگ میزدند و غائله خاتمه مییافت! و آن معلم خارجی که شنیده بود دانشجوهای ایرانی تقلب میکنند و راه هوشیارانهای هم برای جلوگیری از تقلب ابتکار کرده بود و سر امتحان شفاهی قیچییی همراه میآورد و به شاگرد میگفت:
کتابت را ببند، سپس استاد قیچی را مثل استخارهچیها، ناگهان بر وسط کتاب فرود میآورد و قيچي بر هر صفحهاي كه فرومينشست، باز براي محكمكاري، آن صفحه را كه قیچی به تصادف تعیین کرده بود بازدید میکرد که معنی لغات را رویش ننوشته باشند و آنگاه که خاطرش صددرصد جمع میشد، میگفت بخوان! و آن رفیق حقه ما یک متد ضدقیچی اختراع کرد که اثر آنرا از بین برد و آن بدین طریق بود که دمِ در اطاق امتحان، یک صفحه را انتخاب کرد و چندبار پیش دیگران خواند و مثل آب که شد دو طرف کتاب را بر روی محور لایه همان صفحه از پشت تا کرد و بعد کتاب را بست و وارد شد و تا قیچی جادو بالا رفت، هنوز به لبه کتاب تماس نیافته، انگشتهایش را که عطف کتاب را گرفته بود کمی از هم باز نمود و کتاب هم اندکی دهان گشود و او با تردستی ظریفی دهانه کتاب را به زبانه قیچی استاد داد و قیچی، ناچار «تصادفاً» بر همان صفحه فرود آمد و استاد باز برای محکم کاری آن صفحه را بازدید کرد و خاطرش كه «صددرصد» جمع شد گفت بخوان! و خواند و استاد با اعجاب و تحسین گفت:
ـ آفرین! خیلی خوب! شما!؟
ـ بله استاد، خیلی زحمت کشیدم و این چند روزه فقط درس شما را میخواندم که ضعیف بودم و حالا چقدر افسوس میخورم که چرا از اول سال قدر درس شما را نمیدانستم و تنبلی میکردم!
ـ مرسی، مرسی، ووزت تره زانتلیژان، مه، امپو... پارسو!... منتنان، ساواترهبین!...
ـ اختیار دارین! از بیشعوری خودتونه مادام!
ـ اُ... پادوکوا...!
* * *
صحبت مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهايی بگذارد و در سکوت فراموش شدهای بر لب تشنه کویر بمیرد.
بگفته مرحوم حکیم سبزواری بزرگ، وی در محضر اسرار نه همچون شاگرد، که بمانند رفیقی همزانوی وی مینشست، چه، وی حکمت را، پیش از این، نزد دايیش علامه بهمنآبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود و با حکیم اسرار در حکمت معارضه میکرد و در نظر برخی صاحبنظران بر او ارجح بود و با آنکه در بهمنآباد، کورهدهی نزدیک مزینان، انزوا داشت، شهرتش زبانزد حوزههای علمی تهران و مشهد و اصفهان و بخارا و نجف بود که آن ایام علم و فضیلت را علامههای تراشیده و دستهها و دستگاههای مجلهدار و قلمدار و مصاحبهساز و قراردادبند و دیگر بند و بستها در محاق سکوت خفه نمیکردند و هنوز قرن علم و نور و تمدن و چاپ و فرهنگ عمومی نیامده بود که اگر نبوغی در شهرستانی بماند و در کافهها و محفلها و مرجعهای فضلای کهنه و نو تهران راه نیابد و یا راه نخواهد، کتمانش کنند و اگر ید بیضایی کرد که در چشمها زد به سحرش متهم کنند و بدتر از سحرش!
آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه میگفت و چهل تومان از ناصرالدینشاه سالیانه میگرفت. اما این وسوسه تنهايی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمنآباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابههای قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بیتاب، و شبهای آرام در دل این ویرانهها تنها میگشت و مینالید و در سایه دیواری مینشست و غرقه در جذبههای مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه میکرد و این زندگیش بود.
میگویند این شعر را سخت دوست میداشت و همواره تکرار میکرد:
این سخنها کی رود در گوش خر
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر!
و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن، جوانی را در حجرههای تنگ و مرطوب مدارس قدیمه بخارا و مشهد و سبزوار، بر روی کتابها و زانو بزانوی مدرسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود، اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی، و مسند بلند پایه علمی و زعامت خلق و باید مرجعی میشد و صاحب وجههای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازهای، همه را رها کرد.
بعد از حکیم اسرار، همه چشمها به او بود که حوزه حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایسته وی بود روشن نگاه دارد اما، در آستانه میوه دادن درختی که جوانی را بپایش ریخته بود، و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعیش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. فلسفه و دین او را بدینجا کشاندند. فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب. دین به او آموخته بود که دنیا و هرچه در اوست پلید است و دلهای پاک و روحهای بلند را نمیفریبد و، در این منجلاب، جز کرمهای کثیفی که از لجن مست میشوند و به نشاط میآیند چیزی نیست و او که نه میخواست فریب خورد و نه لجنمال شود، شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود. هشتاد سال پیش، وی در آغاز کمال، با لبانی خاموش، پیشانییی از اندیشه مواج، ابروانی، از ایمان و تصمیم، گرفته، سر از نومیدی در برابر هرچه بر روی خاک و در زیر این آسمان، پايین و گامهايی از آنرو که به هیچ جا نمیخواهد برود، مطمئن و آرام، چهرهای بر معصومیت این مردم، رحیم و چشمانی از برق نبوغ، تند و لبخندی از ناچیزی خویش در برابر عظمت «او»، متواضع و گردنی از حقارت عالم و اهلش برافراشته از غرور و سر و وضعی از فرط استغنا و صمیمیت، بیریا و ساده و رها کرده، به این روستا آمد و در خانه کوچکی، در خمِ کوچهای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرر و بیمعنی این دو دلقک سیاه و سفید ماند و مرد. و مردم صمیمی ده از او چهها میگفتند! یک شبه امام، شبه پیغمبر، یک فرشته، یکی از اولیاءالله و بههرحال، غریبی از مردم آن عالم در این ده! «کفشهایش گاه پیش پایش جفت میشد... روز مرگ خویش را خبر داد... سال قحطی، دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بیاندوخته نانی چه کنیم؟ و او از خشم برآشفت و نیمهشبی، ناگهان، صدای ریزشی که از کندو خانه برخاست همه را بیدار کرد، رفتند و دیدند که از نافه گندم میریزد و برخی کندوها لبریز شده است...»
کربلايی علی پسر کربلايی مؤمن آن شب در صحرا آب میراند، در گود آبشخور: «ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب، سیاهییی از دور میآید، نزدیکتر شد، حیوانی بود شبیه شتر، به رنگ سمند، بطرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد، دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد... پس از لحظهای ناگهان بهخودآمدم و چنان ترسم برداشت که افتادم و از هوش رفتم»... دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند بگونه دیگری شهادت دادند: «نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد... باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد». وی در ۱۳۱۸ قمری مرد و شگفت آنکه در ۱۳۳۶، هجده سال بعد، باران قبر او را خراب میکند و جد بزرگم دستور میدهد تا آنرا از بنیاد بسازند. در حفره گور هیچ نیافتند جز مهر نمازش و حتی تسبیح تربتش... و چند سال بعد كه فرزند پارسای صاحب کراماتش شیخ احمد میمیرد در همین حفره خالی دفنش میکنند و اکنون پدر و پسر هر دو در یک گور آرمیدهاند...، نه، پسر در گوری که پدر در آن بود مدفون است و پدر را که در زندگی، آفرینش بر جانش تنگی میکرد، نخواستند که در زاغهای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند که میدانستند نعش پوسیده او نیز تاب تنگنا ندارد، نجاتش دادند. وی، آخوند حکیم، جد پدر من بود.
چه لذتبخش است آنچه از او برایم حکایت میکنند! من در این حکایتها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساسهای ریشهدار مجهولی را که در عمق نهادم مییابم پیدا میکنم و این، معاینهای شگفت و مکاشفهای شورانگیز است! مثل اینستکه از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن میگویند.
من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم باین جهان، خود را در او احساس میکنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بودهام. در رگهای او جریان داشتهام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد که اگر، بجای پناه آوردن به یک ده، به تهران میرفت یا نجف، و به مقامات میرسید و درجات، و من اکنون، بجای او، از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبدالرحیم، یا آقا سید ابوالحسن اصفهانی یا آخوند ملا محمد کاظم خراسانی (که شاگرد حکیم بود) سخن میگفتم که مثلاً: «سفیر انگلیس جلوش زانو میزد!»، هرگز اینهمه غرق غرور و سرشار لذت نمیشدم.
و اما جد من، او نیز بر شیوه پدر رفت. میگویند در علم، از اجتهاد گذشته بود و من میگویم از علم و اجتهاد گذشته بود که پس از آن، باز به همین روستای فراموش ـ که از جاده تهران مشهد کناره گرفته است ـ باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهايی و بینیازی و اندیشیدن با خویش ـ که میراث اسلافش بود و از هرچه در دنیا هست جز این به اخلافش نداد ـ وفادار ماند که این فلسفه انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمیتوان! که رفته رفته، بقول فردوسی، مرد حماسه! دست و پای آهو میگیرد، و ... تهیدستی و سال نیرو... و بالاخره سقوط! و پس از او، عموی بزرگم، که برجستهترین شاگرد حوزه ادیب بزرگ بود و، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و بویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
عالمی است سرشار از ذوق و شعر و درکی قوی و قدرت مطالعهای خارقالعاده، که از آغاز طلبگی تاکنون بر روی کتاب بیدار است و بر روی کتاب خوابش میبرد و این زندگی اوست، که مدرسه قدیمهای که شریعتمدار معروف برای جد بزرگم ساخته بود و تا سالهای پیش طلبه داشت و سر و صدای درسی و بحثی و آمد و رفتی، امروز سوت و کور است و آن خانه اجدادی که مرجع خلق بود و حل و عقد امور و پناه ستمدیدگان و آوارگان و زنان رانده شده از شوی و رعایای فراری از خان، امروز خلوت است و کار حکیم بزرگ و اخلاف و اسلافش را اکنون یک سپاهی و چند کارمند بخشداری و مأمور ثبت اسناد و چند تن آموزگاران دارندگان تصدیق ششم ابتدايی از پیش میبرند و کارها حساب و کتابی پیدا کرده و نظم و نسقی.