گناه
گناه
|
پيشترها به زمانى دور که درويشى از روزگار بريده شهر به شهر مىشد و سفر مىکرد تا آنکه روزى به کشور چين رسيد. از اينسو به آنسو و از اين کاروانسرا به آن کاروانسرا رفت و جائى قرار نگرفت، و شب که فرا آمد و تاريکى همه جا نشست، صداى خوشِ سازى به گوشش رسيد. پيشتر که رفت صدا از پس ديوارى بلند شنيده مىشد و در بغل ديوار، درى بزرگ بود که درکوبى آهنى داشت. درويش از راه ايستاد و در دل تاريکى دست به درکوب بُرد و آن را کوبيد، و چندى نگذشت دخترى کنيز مانند در به دروبش گشود. دختر پيش روى خود درويش ژوليده موئى را ديد که بىتوش و توان مىنمود، پس بىپرسش او را به درون بُرد و گفت: 'اين جا بمان تا از بىبى خود بپرسم به کجايت برم!' |
|
کنيز به سرسرا بازگشت و گفت: 'اى بىبي، درويشى نزار به در قصر آمده بود او را به حياط آوردم و حال بگو به کجايش دهم؟!' بىبى گفت: 'برو و او را به اين جا بياور، اما فراموش مکن پيش از آنکه به درون قصر برسد، دو شرط لازم را با او در ميان بگذار!' |
|
دختر به نزد درويش بازگشت و گفت: 'اى درويش، درنگ کن و گوش به اين نکته بدار، چون پذيرفتي، با من به سرسرا پيش بىبىيم و ديگر دختران بيا!' درويش گفت: 'بگوى که شب کوتاه است.' دختر پرسيد: 'ملائى مىداني؟' . گفت: 'آري.' گفت: 'به پيشانى ايوان نگاه کن و خط آن را بخوان!' درويش به آن جا نگاه کرد و خواند: 'هر کس به اين قصر وارد شد هر چه ديد، انگار نديده است، و تا از او پرسش نشده لب به سخن باز نکند، ورنه به بند کشيده خواهد شد!' دختر از اين ايوان به ايوان ديگر رفت و اشاره به پيشانى آن کرد و به درويش گفت: 'بخوان' دوريش سر بالا کرد و خواند: 'هر پرسش که در آن احيتاط رعايت نشود، مرگ به دنبال خواهد داشت!' درويش هر دو بند شرط را پذيرفت و به همراه کنيز به درون قصر رفت. |
|
در سرسرا به جز دستهٔ دختران که به گرد بىبى مىرقصيدند و مىخواندند ديّارى ديده نمىشد. درويش چون به گوشهاى نشست و در حالىکه دختران پاى مىکوبيدند و مىخواندند و سر به سر هم مىگذاشتند گريهاى بلند سر داد، و بىبى و دختران از شور و نوا دست برداشتند و به گرد او درآمدند. بىبى گفت: 'اى درويش، به خلوت خود تو را راه داديم تا مگر خستگىات را دور کنيم، اکنون بگوى اشکبارىات از چيست؟!' درويش منديل به کنارى نهاد و سر بالا کرد، دختران ديدند که چشمى هم از او کور است، پس حلقهٔ خود را تنگتر کردند و او را در ميان گرفتند. هر کسى چيزى مىگفت و درويش که از گريهاى گران باز ايستاده بود، آهى سرد سر داد و گفت: 'پادشاهزادهام و سرگذشتى تلخ دارم، پس بنشينيد و گوش به من دهيد!' |
|
'روز و روزگارى پسر عموئى داشتم که او نيز شاهزاده بود، و هر دو با آنکه در دو شهر بوديم، به يک مکتب مىرفتيم، و نسبت به يکديگر مهربان بوديم. زمان مىگذشت و ما بزرگ و بزرگتر شديم تا آنکه به خوشگذرانى مىرفتيم و از حال و روز هم خبر داشتيم. روزى پسر عمويم به کنارم نشست و گفت: 'سوگند بخور هر چه بگويم بکني!' و من به شمشير خود سوگند ياد کردم به خواستهاش عمل کنم. گفت: 'برخيز تا کيسهاى گچ و سطلى آب برداريم و به گورستان رويم.' به گورستان رفتيم و او به گورى نزديک شد و سنگ آن را برداشت و پيش از آن که به داخل گور برود، گفت: 'همين که به آن پائين رسيدم، گچ و آب بر هم بمال و سنگ گور را به جايش بگذار، و آن را دَرز بگير، و پس از آن پى کار خود برو!' به گور که شد نردبانى آن پائين بود، از نردبان به زير رفت و من هم آن چه او گفته بود کردم، و اشکريزان به شهر بازگشتم. در شهر دلم آرام نمىگرفت، پس دوباره به گورستان آمدم و هر چه به دنبال گور گرديدم، آن را نيافتم. آن روز عمويم به شکار رفته بود و چون بازگشت پرسيد فرزندم کجاست و من گفتم نمىدانم! از آن روز هر روزه به گورستان رفتم و سراغ سنگ گور را گرفتم، ولى جاى گور را پيدا نکردم و زمانى چند نگذشت که آن شهر را بگذاشتم و به ديار خود بازگشتم، اما به دوازهٔ شهر نرسيده، گروهى بر من هجوم آوردند و اسيرم کردند و به شهر بردند. در آنجا دانستم وزير بر پدرم شوريده و او را کشته است، و دل بر آن دارد که مرا هم نابود کند. چون با وزير روبهرو گرديدم پرسيدم اى وزير مرا با تو چه پدرکُشتگى است؟ گفت: 'به ياد بياور چشم مرا تو کور کردي!' گفتم: 'از سر قصد نبود و در شکارگاه تيرکمانه کرد و به چشم تو نشست.' |
|
وزير همچنان در کينه بود، و چون به نزديکم شد دست به چشم من درانداخت و آن را کور کرد و سپس فرمان داد مرا به بيرون شهر ببرند و بُکشند. غلامى که مرا براى کشتن مىبرد، به ياد نيکىهاى گذشته افتاد و رحم آورد و مرا نکشت. رهايم کرد و گفت: 'به چشم مردمان نيائى که وزير مرا هلاک خواهد کرد.' سر به بيابان گذاشتم و راهى ديار عمويم شدم، و همينکه برابر او قرار گرفتم، به زارى گريستم. او نيز اشکبارى کرد و به ياد فرزندش که از دست رفته بود، به مويه افتاد. با خود گفتم من که از حقيقت آگاهم و مىدانم که زنده به گور رفت، از چه نگويم نمرده چنين و چنان رفته است! حکايت به گور رفتن فرزند، به عمويم بازگفتم و او از جاى جست و گفت: 'برخيز تا به گورستان رويم.' اين بار گور را يافتم و به همراه عمويم سنگگور را از جاى برداشتم. |
|
نردبان بر جاى بود، اما ردّى از او ديده نمىشد. از نردبان فرو رفتيم و به ناگاه به باغى بس بزرگ رسيديم. به ميان باغ، قصرى از سنگ مرمر سفيد بود، که بر پنجرەهاى آن پردههاى زنبورى نقش داشت. اتاق به اتاق رفتيم تا به اتاق هفتم که رسيديم شاهزاده را با خواهر خود که در آغوش هم بودند، ذغال شده پيدا کرديم. عمويم خشکش زد، روى گرداند: 'پرسيدم: 'اين چه سّر و قضيه است، که من از آن سر در نمىآورم؟' عمويم گفت: 'بيا تا با تو بگويم قصه از چه قرار است!' و از رابطهٔ پنهان شاهزاده با خواهرش، گفت و گفت، تا آنجا که گفت: 'هر چه پند دادم و آن دو را از عشق هم نسبت به يکديگر بازداشتم، مفيد نيفتاد، تا آنکه اهريمن بدخو و خطا کار، خواهر و برادر را يارى کرد و به باغى که مىبينى راه داد تا دور از چشم ديگران به گناهکارى خود ادامه دهند! اکنون اين عقوبت که مىبينى سزاى گناهکارى است!' از باغ به در آمديم و از گور بالا شديم و رو به سوى شهر آورديم، ولى وزير، لشکر به شهر عمويم فرستاده بود و سپاه او را هم شکست داده بود، و شاه که تسليم شد، من پا به فرار دادم و پس از آن به هيأت درويشان درآمدم. اکنون ديار به ديار مىروم و در پى حقيقت جهان هستم، و اين طرب که هست، و يا هر چه درگذرم قرار بگيرد، اندوهم را کم نمىکند! |
|
سپيدى صبح هنوز سر نزده بود که درويش از باغ بىبى به درآمد و در پى رازهاى ناشناختهاى که او را به سفر و درويشى جهت داده بود، رفت. |
|
- گناه |
- سنتشکن ـ ص ۲۹ |
- گردآورنده: محسن مهيندوست |
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:55 AM
تشکرات از این پست