گل و محبوب
|
پادشاهى اولاد نداشت. هر کارى مىکرد بچهدار نمىشد. يک روز نوکرهاى پادشاه ديدند کسى در مىزند. در را باز کردند پيرمرد درويشى پشت در بود به پادشاه گفتند: 'درويشى پشت در است.' |
|
پادشاه گفت: 'برويد کمى پول به او بدهيد و روانهاش کنيد برود.' |
|
خواستند به درويش پول بدهند نگرفت. خواستند به او نان بدهند نگرفت. هر چه خواستند به او بدهند قبول نکرد. آخر سر بابا درويش گفت: |
|
- 'من مىخواهم پادشاه را ببينم. مرا ببريد پيش پادشاه.' |
|
بابا درويش را بردند پيش پادشاه. بابا درويش به پادشاه گفت: |
|
- 'پادشاها! تو به چه چيز فکر مىکنى که اينطور ريشهايت سفيد شده است؟ غصهاى داري؟' |
|
پادشاه گفت: |
|
- دنيا در نظرم تنگ مىآيد. هيچ فرزندى ندارم. |
|
بابا درويش يک سيب به پادشاه داد و گفت: |
|
- تو اين سيب را بخور. بعد از چند وقت صاحب دو پسر خواهى شد اسم پسرهايت را هم من بعد از نه ماه مىآيم و مىگذارم. اما به اين شرط که يکى از پسرهايت مال من باشد يکيش مال خودت. |
|
پادشاه باور نکرد. اما با وجود اين گفت: |
|
- عيبى ندارد اگر من بچهدار شدم بيا يکى از آنها را ببر! |
|
بابا درويش، از قصر پادشاه خارج شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، که در قصهها بيشتر از اين نمىشود، پادشاه صاحب دو پسر کاکلزرى شد. |
|
پنج يا شش روز نگذشته بود که دوباره سر و کلهٔ بابا درويش پيدا شد. پادشاه گفت: ' برويد بابا درويش را پيش من بياوريد. تا اسم بجههاى مرا بگذارد.' |
|
بابا درويش آمد توى قصر. اسم يکى از پسرهاى پادشاه را گل گذاشت و اسم پسر ديگر پادشاه را محبوب. |
|
بابا درويش گفت: 'من ديگر مىروم. تا هفت سالگى بچهها را بزرگ کنيد. هفت ساله که شدند من مىآيم و پسرم را مىبرم.' |
|
آنها پسرها را بزرگ کردند. بچهها هفت ساله شدند، دوباره بابا درويش سر و کلهاش پيدا شد: |
|
- آمدهام پسرم را ببرم. |
|
بابا درويش را بردند تو و به او ناهار و چاى دادند. پادشاه به وزير و وکيلش گفت: 'شما بابا درويش را با پول گول بزنيد تا از گرفتن پسرم منصرف شود. به او بگوئيد هم وزن پسرم به او پول و جواهر مىدهم تا از اين فکر منصرف شود.' |
|
وزير و وکيل به بابا درويش گفتند: |
|
- بابا درويش حالا آمديم تو اين پسر را بردي، بدون مادر چطور مىخواهى او را نگهداري؟ کجا مىخواهى نگهش دار؟ اگر برادر را از برادر جدا کنى غصه مىخورد و افسرده مىشود، بيا و از اين فکر منصرف شو. بگذار ترازو بياوريم يک طرف پسر را بگذاريم و طرف ديگر طلا به تو بدهيم تا اين پسر را از اينجا نبري. |
|
بابا درويش را راضى کردند. هم وزن پسر پادشاه به بابا درويش طلا دادند. بچهها هم ماندند. |
|
روزها گذشت. پادشاه گفت: 'بايد معلم بيايد و در خانه به پسرهاى من درس بدهد. اگر اينها از خانه بيرون بروند ممکن است چشمشان بزنند. بايد توى خانه بمانند و همينجا درس بخوانند.' |
|
معلم آمد و هر روز دو ساعت به پسرهاى پادشاه درس داد. |
|
روزها گذشت و آنها پانزده، شانزده ساله شدند. پسرهاى پادشاه هر روز از جلوى قصر وزير مىگذشتند. چشم زن وزير به پسرها افتاد و به آنها گفت: |
|
- شما بايد با من عروسى کنيد! |
|
پسرهاى پادشاه گفتند: 'زن، تو جاى مادر ما هستي. ما جاى پسر تو هستيم. پسر شانزده ساله بيايد با زن وزير عروسى کند؟' |
|
يکى اين گفت، يکى آنها گفتند، هيچ نتيجهاى نگرفتند. زن وزير عصبانى شد. دستکش پسر کوچک شاه را گرفت، پاره کرد و روى زمين انداخت. |
|
بعد رفت پيش وزير و گريهکنان گفت: 'چه نشستهاى وزير! پسرهاى پادشاه مىخواستند به روى من دست دراز کنند. من جلويشان را گرفتم. دستکش يکى از آنها را هم پاره کردم و الان پارهاى از دستکش روى زمين است.' |
|
وزير رفت خدمت پادشاه و گفت که زنش چه مىگويد. پادشاه گفت: |
|
- اگر پسرهاى من همچين کارى کرده باشند تا غروب مىدم گم و گورشان کنند. |
|
پادشاه به ميرغصبهايش گفت که حاضر باشند تا سر پسرهايش را ببرند. |
|
سه چهار تا از ميرغضبها که آماده شدند. يکى گفت: 'ببريم.' ديگرى گفت: 'نبريم.' |
|
مادر پسرها در حالىکه گريه و شيون مىکرد به مير غضبها گفت: 'به پادشاه بگوئيد اگر جلوى تو که پدر هستى سر پسرهايت را ببريم تو نمىتوانى طاقت بياورى بگذار سر پسرهايت را توى بيابان دور از چشم تو ببريم. |
|
با اين زبان زن پادشاه يک خورجين طلا و يک خورجين نان و يک اسب زين کرد و داد دست ميرغضبها گفت: 'اين دو تا پسر را سوار اسب کنيد و بگوئيد از اين شهر و ديار بروند بيرون 'توکل به خدا، اگر مردند که مردند اگر زنده هم ماندند که شکر خدا' |
|
آنها از آن آبادى خارج شدند، پس از چند روز نانشان تمام شد. يکى از پسرها گفت: 'از گشنگى داريم مىميريم.... چکار کنيم؟' |
|
بردار ديگر گفت: 'روى زن وزير سياه باد! ايشاالله هر جا که زن وزير مىرود تخم پياز و پياز بکارند! اين زن وزير که ما را دربهدر کرد.' |
|
دو برادر گفتند و گريه کردند و در بيشهاى وسيع راه رفتند. |
|
يکى از بردارها گفت: 'داداش! توى جيب جاقو داري؟' |
|
برادر ديگر گفت: 'مىخواهى چکار؟' |
|
برادر اولى گفت: 'بيا سر يکى از اسبها را ببريم توى اين بيشه هم هيزم زياد است، روشن کنيم گوشت اسب را سرخ کنيم و بخوريم.' |
|
چاقو در آوردند. سر اسب را بريدند. گوشتها را قمست کردند يک دفعه يادشان افتاد کبريت ندارند! |
|
يکى از برادرها گفت: 'از اين طلاها بردار، راه بيفت برو، شايد در اين اطراف مغازهاى پيدا کنى و يک کبريت بخري!' |
|
برادر دومى از بيشه در آمد. ديد آن طرف بيشه مثل يک شهر، پر از خانه و ساختمان است. دکان و بازار و رفت و آمد فراوان. برادر دومى از اسب پياده شد. ديد مردم با عجله از اينطرف به آنطرف مىدوند، پرسيد: 'چه خبر است؟ براى چه مىدويد؟' |
|
يکنفر گفت: 'والله اينجا سه روز است که پادشاه مرده است. حالا مردم را جمع مىکنند تا پادشاه را انتخاب کنند. مردم دارند مىروند مراسم را تماشا کنند.' برادر دومى گفت: 'حالا برادرم به جهنم! بهتر است من هم بروم ببينم چطور پادشاه را انتخاب مىکنند!' |
|
رفت و در کنارى ايستاد. ديد يک نفر شاهين روى دست گرفته و آن را مىخواهد به بالاى بام ببرد. شاهين را بالا برد رهايش کرد. شاهين روى هوا اوج گرفت. چرخ زد. پائين آمد و روى سر برادر دومى نشست. همه ريختند روى سر پسرک که: 'تو از کجا آمدهاي؟! تو برو کنار! فقط تو مانده بودى که از جاى ديگر بيائى و پادشاه ما بشوي!' |
|
پسر گفت: 'والله من آمده بودم تماشا. من به خاطر انتخابات نيامده بودم. من ديدم همه دارند مىدوند من هم آمدم تماشا!' |
|
پسرک را از شهر بيرون کردند. دوباره شاهين را گرفتند و رهايش کردند. |
|
شاهين اوج گرفت و روى آسمان پرواز کرد. مردم دنبال شاهين رفتند و ديدند باز هم شاهين آمد و روى سر همان پسرک نشست. عدهاى خيلى ناراحت شدند. |
|
باز شاهين را گرفتند، پسرک را هم گرفتند، گفتند: 'بهتر است او را بياندازيم توى طويله تا شاهين او را نبيند.' |
|
باز شاهين را پرواز دادند. شاهين روى هوا چرخ زد. آمد پائين سوراخى براى ورود به طويله پيدا کرد داخل طويله شد باز روى سر همان پسر نشست. |
|
آخر سر پسر را در آوردند بردند حمام. يک دست لباس قشنگ شاهانه تنش کردند و روى تخت پادشاهى که مرده بود، نشاندند. برادر اولى هم در بيشه منتظر بود که الان برادرش مىآيد و کبريت مىآورد تا اسب را بپزند و بخورند! |
|
هى اين طرف را نگاه کرد. آن طرف را نگاه کرد. خيلى نگران بود. با خودش گفت: 'خدايا برادرم چه شد؟ چه بلائى سرش آمد؟ خدايا اگر مىخواستيم بميريم لااقل جفتمان همين جا مىمرديم.' |
|
شب شد برادرش نيامد. کمى از گوشت خام را خورد. شب را به صبح رساند. صبح خورجين طلا را گذاشت توى بيشه کنار اسب مرده و با خودش گفت بگذار بروم دنبال برادرم ببينم چه بلائى به سرش آمده است. |
|
برادر دوم به يک آبادىاى رفته بود. برادر اول به آبادى ديگر رفت که آن طرف اين آبادى بود. |
|
بردار اول آنقدر رفت تا به يک استخر پر آب شد. با خود گفت: 'برو به جهنم! بهتر است راه آب را باز کنم و همراه آب بروم ببينم آب به کجا مىرود. حتماً اين آب به طرف آبادىاى مىرود. |
|
راه آب را باز کرد. آب به راه افتاد. پسرک دنبال آب راه افتاد. |
|
يکدفعه سر و کلهٔ صاحب آب از دور پيدا شد که داد مىزد: |
|
- آهاى پسر! خارستانت را آب دادي؟! اگر خيلى مانده خارستانتان را سيراب کني، من بروم بعد بيايم؟! |
|
برادر اول با ديدن او خوشحال شد و گفت: 'نه عمو نرو، مرا هم همراه خودت ببر.' |
|
صاحب آب گفت: 'برو بابا، تو هم مرا دست انداختهاي؟ آب مزرعهام را هدر دادهاى تازه مىگوئى تو را هم همراه خود ببرم؟' برادر اول با سماجت گفت: 'نه و الله عموجان! بايد مرا هم همراه خودت ببري.' |
|
صاحب آب جلوى آب را بست و برادر اولى را برداشت و با خود برد. |
|
با هم رفتند سر زمين، زمين را آب دادند. بعد به طرف خانهٔ مرد صاحب آب راه افتادند. به خانه رسيدند. مرد به زنش گفت: |
|
- زن! رفته بودم مزرعه را آب بدهم ديدم جلوى آب را باز کردهاند. جلو که رفتم اين پسر را ديدم. او را خدا رسانده است. اگر امروز و فردا صاحبش نيايد مال ماست. |