گل زرد
گل زرد
|
پادشاهى بود يک دختر داشت، همه چيز تمام، ولى چون مادر نداشت غمگين بود و هر چه پادشاه دلدارىاش مىداد، مهربانىاش مىکرد، به خرجش نمىرفت و لب به خنده نمىترکاند. |
|
روزى پادشاه از بيرونى آمد توى اندرونى و به عادت هميشگىاش رفت توى اتاق دختر، ديد امروز ديگر دختر از هر روز گرفتهتر است. گفت: 'دختر جان! بگو ببينم دردت چيست، که اين طور گرفتهاي؟ مطلبى دارى بگو. چيزى دلت مىخواهد به زبان بيار، هر چه مىخواهى از شير مرغ تا جان آدميزاد برايت فراهم مىکنم.' دختر گفت: 'والله خودم هم نمىدانم دلم چه مىخواهد، اما اگر تو اجازه بدهي، من چند روزى به شکار بروم، احتمال دارد دلم باز شود و حالم جا بيايد.' پادشاه گفت: 'چه ضرر دارد.' چند تا از دخترهاى همسن و سال خودش را با چند تا از خواجههاى حرمسرا و ده تا غلام همراهش فرستاد و چند روزى به بهانهٔ شکار، سرى به صحرا بزند و گشتى به دشت، بلکه اگر خدا بخواهد يک خرده به نشاط بيايد. |
|
جانم براى شما بگويد، روى ساعتى که ستارهشناسها معين کرده بودند، سوار شدند و از شهر بيرون رفتند. تا نزديکىهاى ظهر رسيدند به کنار يک رودخانه که چند تا درخت هم دور و برش بود. خلاصه، جاى با صفائى بود. دختر پادشاه به دخترها و کنيزهائى که همراهش بودند، گفت: 'اينجا جاى با صفائى است. همين جا چادر مىزنيم و مىمانيم تا ببينيم بعد چه مىشود.' همه گفتند: 'چه عيب دارد.' غلامها پائين آمدند و چادر دختر شاه و دخترهاى ديگر را همان جا زدند، کمى دورتر چادرهاى خودشان را زدند و بعد رفتند سر کارهاى ديگر، ناهار را مرتب کردند و بعد از ناهار، همه چون خسته بودند و هوا هم گرم بود يک چرت خوابيدند. همه خوابشان برد، مگر دختر پادشاه که دراز کشيده بود و فکر مىکرد. وقتى که ديد خوابش نمىبرد آمد کنار جوى آب، در اين بين ديد يک گل زرد درشت روى آب مىآيد. هوش و حواسش رفت پهلوى گل و به هواى گل کنار جو را گرفت و رفت تا يک جائى بتواند گل را از آب بگيرد. بدون اين که ملتفت باشد، همينطور چند ساعتى گل تو آب و اين تو خشکى مىرفت تا يکدفعه به خود آمد، ديد آفتاب دارد غروب مىکند و اين از چادر و بند و بساط و غلام و کنيز دور افتاده. گفت: 'اى داد بيداد! اين چه کارى بود که من کردم، حالا توى اين بيابان، شب، تک و تنها، من چه خاکى بر سرم بريزم؟ کجا بخوابم که از شر جانور در امان باشم!' |
|
تا اين فکرها را مىکرد، هوا تاريک شد و ستارهها تو چشمک افتادند. دختر، نگاهى به اينطرف و آنطرف انداخت تا يک درختى را ديد، رفت بهطرف درخت و از درخت رفت بالا. |
|
اتفاقاً مهتاب شب هم بود و بيابان هم خالى از صفا نبود. هنوز جايش را وسط شاخهها محکم نکرده بود که ديد صداى زنگ قاطر و پاى اسب مىآيد. چند دقيقهاى نگذشت که ديد يک دستهاى با بار و بنه به آنجا رسيدند. جلوتر از همه جوانى بلند بالا، خوش سيما، سوار اسب سفيد، هفت هشت ده نفر سوار هم دنبالش. نگو، اين پسر پادشاه يک اقليمى بوده که اين راه را گم کرده و با خدم و حشم گذارش به اينجا افتاده بود. پسر پادشاه از اين محل خوشش آمد و دستور داد که همانجا بار بيندازند و چادر بزنند. غلامها و سوارها پياده شدند و اول براى پسر پادشاه يک چادر زدند، بعد به چادرخودشان و آبدارخانه رسيدند. اتفاقاً چادر پسر پادشاه درست زير همين درختى واقع شده بود که دختر بالاى آن بود. |
|
رسم اين پسر بود که بعد از اذان مغرب يک چرتى مىزد، بعد پا مىشد، شام مىخورد و يک دو سه ساعت با اين و آن حرف مىزد. بعد مىخوابيد و صبح خيلى زود از خواب بيدار مىشد. وقتى که پسر پادشاه خواب بود، سفرهدار باشى مجمعهٔ شام پسر پادشاه را آورد توى چادرش گذاشت و رفت تا هر وقت که بيدار شد بخورد. دختر که از بالا مىپائيد، وقتىکه سفرهدارباشى مجمعه را گذاشت و رفت، اين آمد پائين، سير و پر از پلو و خورشت و افشره خورد و دوباره رفت بالاى درخت. نيم ساعت بعد پسر بيدار شد، ديد شامى که براش آوردهاند، دست خورده است. اوقاتش تلخ شد. پيشخدمت و سفرهدار باشى را صدا زد، تَغَيّر کرد که کى به شام من دست زده! گفتند: 'ما نمىدانيم.' پيشخدمتها را خواست، همه قسم خوردند که ما دست نزديم. پسر پادشاه ديگر چيزى نگفت و شام را خورد و بعد از يک ساعت ديگر خوابيد. صبح آمدند ازش اجازه حرکت بگيرند، گفت: 'من از اينجا خوشم آمده، دو سه روزى بمانيم بد نيست.' ماندند، شب که شد به قرار شب پيش شام را گذاشتند توى چادر، باز دختر آمد پائين نصفش را خورد و رفت بالاى درخت. پسر هم قال و مقال مفصلى راه انداخت و پيشخدمتها را به باد فحش گرفت. آنها هم قسم جلاله خوردند که ما خبر نداريم. همينطور تا شب سوم. پسر پادشاه با خودش گفت: 'زير اين کاسه، نيمکاسهاى هست.' هيچ به روى خودش نيارود و خوابيد. شب بعد، اول غروب گرفت دراز کشيد و خودش را به خواب زد تا آن که مجمعهٔ شام را آوردند. بعد از آن ديد يک دخترى مثل پنجهٔ آفتاب از درخت آمد پائين و يک راست آمد تو چادر، بدون مضايقه شروع کرد به خوردن، و وقتى تمام و کمال خورد، بلند شد که برود بالاى درخت. پسر مچش را گرفت و گفت: 'خير باشد، شما کى هستيد؟ اينجا چه کار داريد؟' دختر شرح حال خودش را از اول تا آخر براى پسر پادشاه تعريف کرد. |
|
پسر پادشاه از ديدن اين دختر خيلى خوشحال شد و تو دلش گفت: 'اگر اين اهل دربيايد، براى من از هر زنى بهتر است که مادرم مىخواهد برام بگيرد.' باري، با دختر مهربانى کرد و گفت: 'نمىخواهد بروى بالاى درخت، همين جا توى چادر پهلوى من باش.' يکى دو ساعت مشغول صحبت و درد دل بودند تا هر دو را خواب گرفت. پسر پادشاه شمشير را کشيد وسط رختخواب گذاشت، خودش اين طرف خوابيد و دختر آن طرف. دو سه روزى اينها با هم آنجا زندگى کردند ولى دختر صبحها دير از خواب پا مىشد. |
|
يک شب پسر پادشاه به دختر گفت: 'ما فردا صبح زود از اينجا حرکت مىکنيم، تو هم اگر ميل دارى با من باشى صبح زود بيدار شو کارهايمان را بکنيم و راه بيفتيم0' صبح زود، پسر بيدار شد. ديد دختر خوابيده. به غلام مخصوصى گفت: 'برو از صحرا يک دسته گل زرد بچين و بيار.' غلام رفت يک دسته گل زرد آرود. پسر پادشاه گلها را ريخت روى دختر، شمشيرش را هم گذاشت زير سرش و يک کاغذى هم نوشت که ما وقتى خواستيم راه بيفتيم تو خواب بودى و بيدارت نکرديم. اما اگر دلت هواى مرا کرد، يک جفت کفش آهنين بپوش و يک عصاى فولادى بهدست بگير. آنقدر بگرد تا مرا پيدا کني.' آخر کاغذ هم يک شعر عاشقانه نوشت. پسر راه افتاد و چند فرسخ هم رفت. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:49 AM
تشکرات از این پست