گرگ و سفره
گرگ و سفره
|
يک روز مردى با تنها فرزندش که دخترى زيبا بود براى گردش کردن به صحرا مىرود. در خوشى و شادمانى بودند که گرگى سر مىرسد و دختر را بر مىدارد و فرار مىکند. مرد هم به دنبالش مىدود. گرگ مىدود، مرد هم به دنبالش تا اينکه گرگه از دريچه خانهاش به درون مىپرد و دختر را هم با خودش مىبرد. مرد بيچاره فقط مىتواند جاى گرگ را يايد بگيرد. نالهکنان و گريهکنان به خانه مىآيد و قضيه را براى زنش تعريف مىگويد. زن مىگويد: 'بالاه هر جورى شده بايد دخترم را پيدا کنى والا به خانه راهت نمىدهم.' مرد ناچار دوباره به طرف صحرا مىرود. دم آن دريچه کمى تأمل مىکند و بعد ترسان وارد مىشود و ناگهان با دخترش روبهرو مىشود که حولهاى به دوش دارد و خود را پاک و خشک مىکند. ديگر چقدر خوشحالى مىکند خدا مىداند. |
|
دختر به پدرش مىگويد که: 'بابا اين گرگه واقعاً گرگ نيست بلکه جوانى زيبا است.' و بعد پدر را پنهان مىکند و هنگام آمدن گرگ قضيه را مىگويد. گرگه پدر دختر را مىبوسد و وقتى مىفهمد او ندار است موقع رفتن به او سفرهاى خالى مىدهد و مىگويد: 'اين تحفهاى است که بهعنوان (هديهٔ) عروسيم به تو مىدهم.' و بعد مىگويد: 'وقتى سفره را گذاشتى جلوت به او بگو آچيل سفرام ـ بوکول سفرام ـ ناز و نعمت ـ توکول سفرام. يعنى باز شو سفرهام ـ بسته شو سفرهام ـ ناز و نعمت بريز سفرهام ـ آن وقت مىبينى که از تمام نعمتها و غذاهاى دنيا در اين سفره پيدا مىشود.' مرد خيلى خوشحال به خانه مىرود و تمام قضايا را براى زنش تعريف مىکند جز سفره. صبح روز بعد بهکار نمىرود. زنش هر چه مىگويد: 'مرد پاشو سر کارت برو.' مرد اعتنائى نمىکند و نزديک ظهر سفره را مىآورد پهن مىکند و همان حرفها را مىگويد و مىبيند که از تمام نعمتهاى دنيا توى آن جمع شد. شروع به خوردن مىکنند. |
|
روزها پشت سر هم مىگذرند و اين زن و شوهر بهترين غذاهاى دنيا را مىخورند. تا اينکه روزى مرد به زنش مىگويد: 'اى زن برو و امير شهر را به خانهمان دعوت کن که به ناهار بيايد.' زن هر چه مىگويد: 'بابا امير کجا، ما کجا!' مرد ول نمىکند و زن را وادار مىکند که برود و امير را دعوت کند. سر ظهر امير با زنش به خانهٔ آنها مىآيند، ولى مىبينند نه ديگى بار گذاشتهاند و نه بوى غذائى مىآيد. ظهر که مىشود زن امير مىبيند مرد رفت تو صندوقخانه و سفرهاى جلوش گذاشت و چيزهاى زير لب گفت و ناگهان انواع و اقسام غذاها تو سفره حاضر شد و چنان عطر و بوئى از آنها بلند شد که نگو و نپرس! |
|
خلاصه امير و زنش ناهار را با اشتهاء تمام مىخورند و پس از غذرخواهى و تشکر مىروند. وقتى به خانهشان مىرسند زن امير قضيه سفره را براى شوهرش تعريف مىکند و مىگويد: 'تو چه اميرى هستى که نبايد از آن سفره داشته باشي؟' امير هم يک نفر را مىفرستد به دم خانه آن مرد و آن مرد از طرف امير مىگويد: 'اگر آن سفره را ندهى سرب و مذاب تو گلوت مىريزم.' مرد گريهکنان سفره را مىدهد و پس از مشورت با زنش مىرود پهلوى گرگ تا سفره ديگرى بگيرد. راه مىافتد و مىرود و مىرود تا به خانهٔ دخترش مىرسد. |
|
وقتى آقا گرگه مىآيد پس از سلام و احوالپرسى قضيه را مىگويد. دامادش مىگويد: 'خودم ادبش مىکنم.' و بعد به پدرزنش يک گوشتکوب مىدهد و مىگويد: 'اين را ببر بالاى سر در خانهٔ امير آويزان کن و هر وقت او خواست بيرون بياد بگو آتيل تخماخ ـ دوش تخماخ- پادشاهين باشين يشر تخماخ. يعنى بپر گوشتکوب ـ بيفت گوشتکوت ـ سر پادشاه را بکوب گوشتکوب.' مرد گوشتکوب را گرفت و همان کار را کرد؛ وقى امير خواست بيرون بيايد آن کلمات را گفت و گوشتکوب سر امير را زخمى کرد. امير گفت: 'اى مرد چه مىخواهي؟' گفت: 'من سفرهام را مىخواهم.' امير گفت: 'بابا برويد آن سفرهٔ خشکيده را که آن گوشه افتاده به اين مرد بدهيد.' زود سفره را به او دادند و مرد با خوشحالى آن را گرفت و به خانه برگشت و بعد از مدتى باز هم شامى حسابى خوردند. |
|
- گرگ و سفره |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول. بخش دوم ـ ص ۳۶۳ |
- انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:46 AM
تشکرات از این پست