گرگ و روباه
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. عروسى را سوار اسب کرده بودند و از يک آبادى به آبادى ديگر مىبردند. جماعتى هم، پاى پياده همراه عروس مىرفتند. روباهى از همه جا بىخبر در ميان راه خوابيده بود (دخو رفته بو) يک وقت از خواب بيدار شد (اَزخو وِرخِست) که جماعت دورش را گرفته بودند. با خودش گفت: 'اگر حرکت کنم با سنگ و چوب مىزنند و مرا مىکشند.' |
|
خودش را به مردن زد و تکان نخورد. يک نفر با سرِ چينگ (نوک پا) به روباه زد. ديد تکان نمىخورد. گفتن: 'مرده.' |
|
کدخدا گفت: 'پوست روباه قيمت داره، ورداريد تا ببريم به آبادي.' |
|
يک نفر دمب روباه را گرفت و روباه مرده را انداخت به ترک اسب عروس. عروس ترسيد، تکان خورد و صدائى کرد. |
|
روباه صدا را شنيد. وقتى حواسها پرت شد. آرومک رفت به زير چادر عروس و گفت: 'عروس خانم' |
|
- بله. |
|
- يک چيز بده اگر نه به همه مىگويم که تِلينگت (تعادلت به هم خورد) صدا کرد. |
|
- آبروى مرا نبر، بيا انگشترى (کليکي) از تو. |
|
انگشترش رابيرون آورد (به دَر کرد) و داد به روباه. يک کم ديگر که رفتند. روباه گفت: |
|
- عروس خانم! |
|
- بله. |
|
- يک چيز ديگر هم بده. |
|
- بگير، همى دستبند هم از تو. |
|
- يک کم ديگر رفتند گفت: ' هم خفت (گردنبند) گردنم را هم بده اگر نه سِرّت را فاش مىکنم. |
|
بندهٔ خدا، حفت گردنش را هم واکرد و داد به روباه. |
|
روباه به دور و بر نگاه کرد. ديد جماعت از دور اسب عروس فرت (پرت) شدهاند و از پشت سر هم کسى نمىآيد. از روى اسب جفت زد به پائين و گفت: |
|
- هاى تِلنگ عروس صدا کرد. |
|
فرار کرد و رفت. در يک پناهى طلاها را به سر و گردن و گوشهايش آويزان کرد. آفتاب به طلاها مىتابيد و طلاها همچنين برقبرق مىزند که بيا و ببين همينجور که مىرفت، رسيد به يک گرگ. |
|
- ها آقا روباه. اونا چيه به خودت آويزان (دلنگو) کردهاي؟ |
|
- طلا جواهر. |
|
- از کجا آوردي؟ |
|
- مگر تو نمىداني؟ |
|
- نه. |
|
- از رودخانه گرفتم. |
|
- چه جوري؟ |
|
- شب دمبت را مىگذارى توى آب رودخانه. رودخانه از ميان شهر رد مىشود. مردم طلا علاهائى را که لازم ندارند سر به آب مىدهند. طلا و علاها را آب مىآورد و به دمب تو مىچسبند. صبح مىبينى که صاحب يک ثروتى شدهاي. |
|
از زير پاى آبادى يک رودخانه آب رد مىشد. زمستان هم بود. گرگ رفت و دمبش را در آب رودخانه گذاشت. هاى هوا سردتر مىشد و آب رودخانه آرام آرام يخ مىبست. گرگ، هاى دمبش را تکان مىداد و مىديد که سنگين شده است، هاى با خودش مىگفت: 'بگذار بيشتر شود.' |
|
صبح، يک عده گارىچى مىرفتند به سر کورهها که آجر بياورند. ديدند که يک گرگى در کنار رودخانه سِر چُلوتَک زده (روى پاها نشسته.) داد و بيداد کردند. گرگ هر چه زور زد ديد که نمىتواند تکان بخورد. گارىچىها ديدند که گرگ تکان نمىخورد. بيل و چوبها را برداشتند و آمدند به سر وقت گرگ. گرگ نگاه کرد و ديد که آن همه آدم با بيل و چوب مىآيند ترسيد و با همهٔ قدرت زور زد. دمش در يخ ماند و خودش فرار کرد. |
|
اِى بَربگرد، اُو بَر بگرد تا روباه را پيدا کند. |
|
- آهاى روباه. |
|
- بله. |
|
- براى چى کلاه به سرم گذاشتي؟ |
|
- مگر چه کار کردي؟ |
|
- هموور که خودت گفته بودى کردم، نگاه کن دمبم کنده شد. |
|
- اى گرگ حريص بايد دو سير دو سير جمع مىکردي. حتماً گذاشتهاى که صد من طلا به دمبت بچسبد. خوب سنگين شده است و دمبت کنده شد. حالام غصه مخور يک راه ديگر سراغت مىدهم که پولدار شوي. |
|
- چه راهي؟ |
|
- امشب مىروى به سر طويلهٔ رمضان، آنجا مرغ و خروس خيلى هست. چندتائى را مىگيرى و در بازار مىفروشي. با پولش طلا مىخري. |
|
- بد نگفتي، حالا از کجا بروم؟ |
|
- از اينجا مىروى به فلان جا.... |
|
راه و چاه رفتن به سر طويلهٔ رمضان را نشان داد. گرگ از همان راه رفت و به سر طويله و افتاد به ميان مرغ و خروسها. غُغ وُ پغ مرغ و خروسها بلند شد. رمضان هم بچههايش را صدا کرد. شفتها (چماقها) را ورداشتند و افتادند به جان گرگ. تا جائى که مىخورد او را زدند. نيمه جان از داى (ديوار) خودش را به اووَر انداخت و فرار کرد. |
|
اِى بَر بگرد، اُو بَر بگرد. ديد که روباه روى داى يک باغ انگورى نشسته است. |
|
- خوب گيرت آرودم. |
|
- براى چي؟ |
|
- براى اى که کلاه سرم گذاشتي. |
|
- مگر نتوانستى مرغ و خروسها را بگيري؟ |
|
- نخير، مرغ و خروسهاى غِغ و پغ کردند، صاحبش آمد. |
|
- هاى خدا مرگت دهد. خاب (خُب) مىخواستى گلوى مرغ و خروسها را بگيرى تا غِغ و پغ نکنند. حالا هم عيبى نداره، بيا با هم يک کار ديگرى بکن. |
|
- چه کار کنم؟ |
|
- از روى تجارت طلا همى باغ را خريدهام، بيا با هم باغبانى کنيم. |
|
- راست مىگوئي. |
|
- بله که راست مىگويم. |
|
صاحب باغ که فهميده بود روباه مىآيد به باغ و انگورها را مىخورد، براى روباه تله گذاشته بود. |
|
روباه و گرگ آمدند به ميان باغ. چشم گرگ به دنبهٔ ميان تله افتاد. |
|
- آقا روباه |
|
- بله. |
|
- او دنبه چيه؟ |
|
- او که چيزى نيست، صد تا از او دنبهها دارم. |
|
- براى چى نمىخوري؟ |
|
- روزه دارم رفيق. |
|
- پس بگذار تا من بخورم. |
|
- بفرما. |
|
گرگ تا آمد که دنبه را وردارد، دستش افتاد به تله. داد و بيداد گرگ به هوا رفت. |
|
صاحب باغ بيدار شد و ديد صداى زِق و پِق مىآيد. با بچههايش شفتها را ورداشتند و افتادند به جان گرگ. حالا نزن کى مىزني. تا جائى که مىخورد او را زدند. گرگ به هر جان کندنى بود، دستش را از تله بيرون آورد. سر سه دست و پا فرار کرد. |
|
روباه با خودش گفت: 'اى بار (کرت) اگر مرا به گير بياورد، از بين مىبرد. بهتر است بروم به جاى شير و خدمتکار شير شوم. گرگ جرأت نمىکند که به دور و بر شير بگردد. |
|
رفت و خدمتکار شير شد. |
|
گرگ، اِى بَر را گرديد، او بِِرَ را گرديد و روباه را پيدا نکرد. با خودش گفت: 'حمتاً رفته و پناهنده شير شده.' |
|
آمد به جزيره. ديد که بله روباه در خدمت شير است. جلو آمد و سلام کرد. |
|
شير گفت: 'اينجا چه کار مىکني؟' |
|
- آمدهام تا خدمتکار شما شوم. |
|
- عيبى نداره. |
|
گرگ منتظر فرصت بود که روباه را در تنهائى گير بياورد و کارش را بسازد. روباه هم که هوا به دستش آمده بود و از دور و بر شير تکان نمىخورد. |
|
يک روز شير کسل شده و به شکار نرفت. |
|
روباه گفت: چه حال دارى قبلهٔ عالم؟ |
|
- سرم درد مىکند |
|
- اگر قبلهٔ عالم اجازه بدهند، بروم به جاى طبيب و ببينم چى مىگويد؟ |
|
- برو |
|
روباه رفت و در يک پناه قايم شد. چند مدتى که ورآمد (گذشت) برگشت. |
|
شير گفت: 'رفتي؟' |
|
- بله قبلهٔ عالم |
|
- چى گفت؟ |
|
بايد در خلوت بگويم قبلهٔ عالم. |
|
شير دور و برىها را مرخص کرد. وقتى خلوت شد. گفت: 'خاب طبيب چى گفت؟' |
|
- گفته قبلهٔ عالم بايد مغز سر گرگ بخورد تا سر دردش خوب شِد. |
|
- الحمدا.. در دست و پاى خودمان پيدا مىشود. |
|
گرگ که آمد، شير او را پاره کرد و مغز سرش را خورد. ما هم از همانجا برگشتيم. |
|
- گرگ و روباه |
- افسانههاى خراسان (نيشابور) ـ ص ۶۱ |
- حميدرضا خزاعى |
- انتشارات ماه جهان، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |