گرگ نادان
|
شاه عباس جنت مکان |
|
تراز و به وردى تکان |
ايکى گوزبيرگيرده کان |
|
ايکى گوز بير گيرده کان |
|
|
روزى از روزها گرگى از زمينهاى زير کشت مىگذشت؛ گوسالهاى را ديد. گفت: |
|
- 'گوساله! تو را مىخواهم بخورم. ' |
|
گوساله گفت: 'من را اينطور بخورى که لذتى نمىبري.' |
|
گرگ گفت: 'پس چکار کنم؟' |
|
گوساله گفت: 'بگذار بروم کمى ادويه و نمک بياورم بعد مرا بخور.' |
|
گرگ گفت: 'برو بيار.' |
|
گوساله دويد توى طويله و در را بست.' گرگ رفت و رفت تا بزى را ديد. گفت: |
|
- 'اى بز! من مىخواهم تو را بخورم.' |
|
بز گفت: 'خوب من که نمىگويم مرا نخور. من آمدهام بيرون که خوراک تو شوم. بگذار من سه تا بچه دارم بياورم همهٔ ما را بخور.' |
|
گرگ گفت: 'باشد برو اما زود بيا.' |
|
بز رفت توى طويله در را بست و ديگر بيرون نيامد! گرگ رفت و رفت تا به گوسفندى رسيد گفت: |
|
- 'گوسفند! تکان نخور من بايد تو را بخورم. از گرسنگى دارم مىميرم.' |
|
گوسفند گفت: 'مرا همينطور بخورى چه فايدهاى دارد؟ اجازه بده کمى مقابل تو بازى و رقص کنم بعد مرا بخور.' |
|
گوسفند اينطرف جست، آنطرف جست. يکدفعه پريد توى طويله و در را بست. گرگ ديد نخير اين هم از دستش رفت. با خودش گفت ديگر هر چه گيرم بيايد مىخورم و رحم نمىکنم. رفت و رفت تا به يک بچه گاو رسيد. گرگ گفت: |
|
- 'اى بچه گاو! من تو را مىخواهم بخورم. تکان نخور که آمدم.' |
|
بچه گاو گفت: 'هيچ عيب ندارد. اما اجازه بده من جلوى تو يک بازي ' آنا ـ مانا' در بياورم بعد مرا بخور.' |
|
گرگ گفت: 'زود باش که خيلى گرسنه هستم.' |
|
بچهٔ گاو، بازى 'آنا ـ مانا' در آورد و دويد و رفت توى طويله در را از پشت بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک قاطر رسيد. گرگ گفت: |
|
- 'قاطر! چند تا از حيوانات رنگم کردهاند و نتوانستم آنها را بخورم. تو ديگر نمىتوانى از دستم در بروي. بيا جلو که مىخواهم تو را بخورم.' |
|
قاطر گفت: 'من که نمىگويم مرا نخور. اما اجازه بده قبل از اينکه مرا بخورى جلويت من 'شاتير ـ مايتر' بشوم بعد مرا بخور.' |
|
گرگ گفت: 'ياالله زود باش.' |
|
قاطر بازى 'شاتير ـ ماتير' درآورد و دويد رفت توى طويله و در را بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک اسب رسيد. ديگر از گرسنگى داشت مىمرد. به اسب گفت: |
|
- 'اى اسب! من بايد تو را بخورم. تکان نخور.' |
|
اسب گفت: 'اگر مرا اينطورى بخورى فايدهاى ندارد. بگذار بروم از پدرم 'قبضى ـ برات (رسيد) ' بياورم بعد مرا بخور.' |
|
اسب هم رفت توى طويله و ديگر برنگشت. گرگ از گرسنگى بىحال و بىرمق رفت و رفت تا به جلوى لانهاش رسيد آن قوت با حال زار خواند: |
|
- 'سن گوردون گووزى |
نى نيدون ادوواينا دوزى |
يئه قالسون گو ور گوزى |
گئت کؤپيا و غلى گوزى! |
|
سن گوردون کئچى |
نىنيدون ايکينن ـ اوچي |
يئه قالسون گورو کئچى |
گئت کؤپيا و غلى کئچى |
|
سن گوردون گوئين |
نى نيدون اويين ـ مويين |
يئه قالسون گورو کوئين |
گئت کؤپيا و غلى گوئين |
|
سن گورودون دانا |
نىنيدون آنا ـ مانا |
يئه قالسون گورو دانا |
گئت کؤپيا و غلى دانا |
|
سن گوردون قاطير |
نىنيدون شاطير ـ ماطير |
يئه قالسون گورو قاطير |
گئت کؤپيا و غلى قاطير |
|
سن گوردون آت |
نىنيدون قبضى ـ برات |
بئه قالسون گورو آت |
گئت کؤپيا و غلى آت |
|
|
ترجمهٔ فارسى: |
|
- تو ديدى بزک |
چرا خواستى ادويه با نمک؟ |
مىخوردى مىماند استخوان بزک! |
برو پدرسوخته بزک! |
|
- تو ديدى گوساله |
چرا خواستى يک با سه؟ |
مىخوردى مىماند استخوان گوساله! |
برو پدر سوخته گوساله! |
|
- تو ديدى گوسفند |
چرا خواستى بازى گوسفند؟ |
مىخوردى مىماند استخوان گوسفند! |
برو پدرسوخته گوسفند! |
|
- تو ديدى بچهٔ گاو |
چرا خواستى بازى بچهٔ گاو ؟ |
مىخوردى مىماند استخوان بچهٔ گاو! |
برو پدرسوخته بچهٔ گاو! |
|
- تو ديدى قاطر |
چرا خواستى بازى شاطر ـ ماطر؟ |
مىخوردى مىماند استخوان قاطر! |
برو پدرسوخته قاطر |
|
- تو ديدى اسب |
چرا خواستى قبض و نصب؟ |
مىخوردى مىماند استخوان اسب! |
برو پدر سوخته اسب! |
|
|
گرگ اينها را خواند و گريه کرد. از آن طرف يک نفر که هيزم جمع مىکرد در آمد و گفت: |
|
- آى پدر سوخته گرگ! مىگذارى يک نفر مثل من هيزم جمع کند؟' |
|
گرگ گفت: 'پدر سوخته تو هستي. مىگذارى يک بدبختى مثل من جلوى خانهاش ... بخورد؟' |
|
مردى که هيزم جمع مىکرد سنگى برداشت توى سر گرگ کوبيد. گرگ همان جا افتاد و مرد. |
|
- (قصه) گرگ نادان |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۱۸ |
- حسين داريان |
- انتشارات الهام و نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |