گردنبند مرواريد
گردنبند مرواريد
|
در گذشتههاى دور در شهر بجنورد دختر سلطانى بود که از دانش پزشکى سر رشته داشت. روزها به همراه کنيزکى از کنيزان خود به صحرا مىرفت و از ميان گياهان، گياه داروئى مىچيد، و با بغل پُر به قصر باز مىگشت. |
|
روزى دختر سلطان طبق معمول با کنيز خود به بيابان رفت و چادر زد، و سپس شروع به چيدن گياهان داروئى کرد. خسته که شدند هر دو به چادرشان بازگشتند و به خوردن غذا پرداختند. از اين سو، جوان شکارگرى که شکارى بهدست نياورده بود، به چادر دختر سلطان رسيد و سلام کرد. او را به غذا دعوت کردند. جوان از اسب به زير آمد، و به داخل چادر رفت و در آنجا، به يک نگاه، نه به يک دل، بل به صد دل عاشق دختر سلطان شد. اما در اين ميان کلمهاى بر زبان نياورد و دختران هر چه در انتظار بودند، که جوان پس از سير شدن چادر را ترک کند، نکرد. دختر سلطان که دچار تعجب شده بود، مشتى طلا در پياله ريخت و جلوى شکارگر گذاشت تا مگر بردارد و برود. ولى ميهمان نه پياله را برداشت و نه آنجا را ترک گفت، و هم چنان سر به زير برده بود. دختر که چنين ديد، گفت: 'حالا که تو اينجا را ترک نمىکني، ما مىرويم!' پس هر دو دختر گياهان چيده شده را، و وسايل چادر را برداشتند و بر اسب بار کردند و راه افتادند و رفتند. شکارگر هم سوار بر اسب خود شد و دنبال آنان به راه افتاد. دختر تا چنين ديد، شمشير از نيام کشيد و بر جوان زخم زد. شکارگر از اسب به زير آمد و بىهوش شد. دختر سلطان قدرى تاخت، از راه ايستاد و به کنيز خود گفت: 'انگار چيز تازهاى در من بهوجود آمده، که بيرون از اين مرد نيست! حال گردنبند مرواريد مرا بگير و ببر و پيش او بگذار. زخمش را مرهم نه و ببند و از درمان او هيچ دريغ مکن!' |
|
کنيز بهجائى که جوان زخم برداشته بود، و بر زمين افتاده بود رفت؛ بر زخمش مرهم گذارد؛ و آن را با دستمال دختر سلطان گره زد و گردنبند مرواريد را در دست شکارگر نهاد و بازگشت. |
|
دختر سلطان، هنگامى که گردنبند خود را به کنيز داد، گفت: 'اگر خوب شود، با اين گردنبند مرا پيدا خواهد کرد، و اگر بميرد، گردنبند براى کفن و دفن او کافى است.' |
|
شب که فرو افتاد، نسيم خنکى وزيدن گرفت، جوان به هوش آمد و مشاهده کرد که گردنبند گرانبهاء در دستش است. آن را به کف گرفت و سوار بر اسب شد و به سوى شهر تاختن گرفت. |
|
شکارگر بهبوديِ کامل که بهدست آرود، بر آن شد به جانب دختر برود که حتى اگر پيش آمد، جان در طلب او بگذارد. پس به اينسوى و آنسوى رفت تا بهوسيلهٔ گردنبند او را پيدا کند. |
|
گذشت تا آن که روزى کنيز دختر را در بازار ديد، و از او پرسيد 'دوست تو به کجا است و اين گردنبند متعلق به کيست؟' کنيز گفت: 'او شاهزاده است، و او آن را به تو بخشيد!' |
|
شکارگر فهميد که دختر، دختر سلطان است و بايد هر طور شده خود را به قصر برساند. |
|
فردا روز، جوان به نزديک قصر دختر رفت و ديد آمد و رفت فراوان است؛ شستش خبردار شد که هنگامه، هنگامهٔ عروسى است. پس سر اسب خود را کژ کرد و سراغ پيرزنى را گرفت که گرهگشاى مشکلها بود. |
|
جوان به پيرزن که رسيد، گفت که داستان من چنين و چنان است، و حال هر طور شده پاى مرا به درون قصر باز کن. پيرزن به حال شکارگر دلش به رحم آمد، و گفت راهى شو تا به اتفاق پيش دختر برويم. |
|
پيرزن، شکارگر را به درون قصر برد، و دختر با ديدن او بر آن شد که شبانه از قصر بگريزد، و از تن در دادن به کسى که دوستش نداشت، خود را خلاص کند پس شبانه به همراه جوان از قصر بهدر آمد، و آن شهر را ترک گفت. آن دو چنان رفتند که باد هم به گردشان نرسيد. |
|
- گردنبند مرواريد |
- اوسنههاى عاشقى ـ ص ۴۸ |
- گردآورى و بازنويسي: محسن ميهن دوست |
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:44 AM
تشکرات از این پست