گربهٔ شيرافکن
|
روزى، روزگارى دهقانى گربهاى داشت که از بدجنسى لِنگه نداشت. |
|
يک روز دهقان از دست گربه کلافه شد. او را گرفت برد به جنگل و به امانِ خدا رها کرد. گربه راه افتاد تو جنگل. رفت و رفت تا به روباهى رسيد. |
|
روباه همين که گربه را ديد انگشت به دهان ماند که اين ديگر چه جور جانورى است و با خودش گفت: 'سالهاى سال است در جنگل زندگى مىکنم و تا حالا چنين جانورى نديده بودم' . |
|
بعد رفت جلو. از ترس تعظيم کرد و گفت: 'اى جانورِ رشيد و زيبا، بگو ببينم اسم شريفتان چيست و از کجا مىآئى؟' |
|
گربه شَستَش خبردار شد که روباه از او ترسيده. کِش و قوسى به کمرش داد؛ دستى به سيبلهاش کشيد و گفت: 'اسمم گربهٔ شيرافکن است و از جنگلهاى دور مىآيم' . |
|
روباه گفت: 'چه افتخارى! جناب گربهٔ شيرافکن. قدم رنجه بفرمائيد و مهمان اين حقير باشيد' . |
|
و گربه را با احترام به خانهٔ خودش برد. |
|
روز بعد، روباه براى تهيهٔ غذا رفت بيرون و گربه ماند تو خانه. |
|
روباه در جنگل اينور و آنور مىرفت و دنبال خوراک مىگشت که گرگى رسيد. |
|
گرگ گفت: 'روباه جان! اين روزها خيلى کم پيدائى. هيچ معلوم است کجائى؟' |
|
روباه گفت: 'شوهر کردهام!' |
|
گرگ پرسيد: 'به کى؟' |
|
'به يکى از جنگلهاى دور آمده و اسمش گربهٔ شيرافکن است' . |
|
'مىشود ايشان را ببينم و با او آشنا شوم؟' |
|
'کار که نشد ندارد! اما بايد اول سيبيلش را خوب چرب کنى' . |
|
'چطور؟' |
|
روباه گفت: 'شوهرم خيلى غيرتى است و اگر از کسى خوشش نيايد در يک چشم به هم زدن يک لقمهٔ چپش مىکند و تا حالا هيچکى جرئت نکرده بدون هديه بيايد به حضورش' . |
|
و از گرگ جدا شد و رفت تا به خرس رسيد. |
|
خرس تا چشمش افتاد به روباه، گفت: 'روباه جان! پارسال دوست، امسال آشنا. خيلى وقت است پيدات نيست' . |
|
روباه گفت: 'چه کنم! شوهردارى فرصت برايم باقى نگذاشته' . |
|
خرس پرسيد: 'مگر شوهر کردهاى؟' |
|
روباه گفت: 'بله' . |
|
'به کى؟' |
|
'به يکى که از جنگلهاى دور آمده و اسمش گربهٔ شيرافکن است' . |
|
'مىشود من را با او آشنا کنى؟' |
|
روباه گفت: 'چرا نشود. خودم ترتيب کار را مىدهم. اما، بد نيست بدانى که شوهرم خيلى بدقِلِق است و در ديد و بازديدها اگر کسى خوب شرط ادب بهجا نياوَرَد و رضايت او را جلب نکند، زور به رگِ غيرتش برمىخورد و تند او را مىگيرد و در يک چشم به هم زدن مىخورد' . |
|
خرس گفت: 'اى داد بىداد! پس چه کار بايد کرد کرد که بدون خطر و بىدردسر او را ببينم' . |
|
روباه گفت: 'هديهٔ به درد بخورى تهيه کن و بيا به ديدنش. اينطورى بلکه بخت يارت باشد و جان سالم به در ببرى' . |
|
گرگ گوسفندى گير آورد و خرس گاوى شکار کرد و جدا جدا راه افتادند بروند خدمت گربهٔ شيرافکن. هديههاشان را تقديم کنند و با او آشنا شوند. |
|
گرگ و خرس در بين راه رسيدند به هم. گرگ به خرس گفت: 'سلام داداش! روباه خانم و جناب گربهٔ شيرافکن را نديدى؟' |
|
خرس گفت: 'عليکِ سلام برادر جان! من هم چشم به راه ديدارشان هستم' . |
|
گرگ گفت: 'گمان کنم همين دور و برها باشند. بىزحمت يک تُک پا برو جلوتر و صداشان کن' . |
|
خرس گفت: 'نه برادر جان! من پايم راه نمىگيرد برم جلوتر. تو هر چه باشد از من جگردارترى، تو برو' . |
|
در اين موقع خرگوشى پيدا شد. خرس تا خرگوش را ديد صدا زد: 'آهاى کوچولو! بيا جلو ببينم' . |
|
خرگوش با ترس و لرز رفت پيش خرس. خرس گفت: 'مىدانى خانهٔ روباه کجاست؟' |
|
خرگوش گفت: 'بله' . |
|
خرس گفت: 'تندى برو بگو ما آمدهايم. جناب شيرافکن را ببينيم. خيلى مشتاق ديدار هستيم. هديههاى ناقابلى هم آوردهايم که تقديم کنيم' . |
|
خرگوش چهار تا پا داشت چهارتاى ديگر هم قرض کرد و مثل باد رفت طرف خانهٔ روباه. |
|
خرس و گرگ ترس ورشان داشت و فکر کردند اگر بروند قايم شوند خيلى بهتر از اين است که تمام قد بايستند آنجا. |
|
خرس گفت: 'من مىروم بالاى درخت' . |
|
گرگ گفت: 'داداش جان! فکرى هم به حال من بکن که نمىتوانم بروم بالاى درخت' . |
|
خرس گرگ را زير بوتهها پنهان کرد و يک خرده برگ خشک ريخت روش و خودش رفت بالاى درختِ صنوبرِ بلندى که هم در امان باشد و هم بتواند ببيند گربهٔ شيرافکن کى پيداش مىشود. |
|
خرگوش خودش را به خانهٔ روباه رساند. سلام کرد و گفت: 'من را عالىجناب خرس و جناب گرگ فرستادهاند خدمتتان خبر بدهم که خيلى وقت است با هديههاى مناسبى آمدهاند اينجا و چشم به راهِ ديدار جناب شيرافکن هستند' . |
|
روباه گفت: 'الان مىرويم پيشوازشان' . |
|
و با گربهٔ شيرافکن به راه افتاد. |
|
خرس از دور آنها را ديد و به گرگ گفت: 'دارند مىآيند؛ ولى اين جناب شيرافکن خيلى کوچولو موچولو است' . |
|
گرگ گفت: 'به هيکلش نگاه نکن. بگذار بيايد جلو بينيم چه جور جانورى است' . |
|
طولى نکشيد که روباه و گربهٔ شيرافکن سر رسيدند و همين که چشم گربه به لاشهٔ گاو افتاد، موهاش سيخ سيخى شد. خُرهاى کشيد و پريد با پنجه و دندان پوست گاو را دريد و از زور خوشى مَعو... مَعو کرد. |
|
خرس از ديدن اين صحنه ترسيد. فکر کرد گربه دارد مىگويد کم است! کم است! و با خودش گفت: 'عجب جانورى! با اين جثهٔ ريزهميزهاش آنقدر پرخور است که به لاشهٔ گاوى که شکم چهار پنج تا خرس گشنه را سير مىکند مىگويد کم است، کم است' . |
|
گرگ هم که از مَعو مَعو و صداى خُره ترس ورش داشته بود، يواش يواش با پوزهاش برگها را کنار زد که بتواند گربهٔ شيرافکن را ببيند. |
|
گربه صداى خش خش را شنيد. خيال کرد موشى رفته زير برگها قايم شده و مثل برق پريد به پوزهٔ گرگ پنجه کشيد. |
|
گرگ از درد فريادى زد و پا گذاشت به فرار. گربه که انتظار چنين چيزى را نداشت، از ترسِ جانش چنگ انداخت به درختِ صنوبرى که خرس روى آن بود و تند تند رفت بالا. |
|
خرس خيال کرد گربهٔ شيرافکن گرگ را از ميدان به در کرده و حالا دارد از درخت بالا مىآيد که حساب او را هم کف دستش بگذارد و با عجله خودش را از بالاى درخت انداخت پائين و افتان و خيزان فرار کرد. |
|
روباه چند قدمى دويد دنبال آنها؛ بعد ايستاد و فرياد زد: 'کجا فرار مىکنيد ترسوها؟ بايستيد تا شيرافکن تکليفتان را روشن کند' . |
|
- گربهٔ شيرافکن |
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۹۵ |
- پژوهش و بازنويسي: منوچهر کريمزاده |
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |