گچى کپو! کفبى، کمبى
گچى کپو! کفبى، کمبى
|
يکى بود يکى نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچ کس نبود. هر چى رفتيم راه بود؛ هر چى کنديم چاه بود، نصيبمان آه بود. |
|
در زمانهاى خيلى خيلى قديم، يک پيرزنى بود خيلى خسيس و لجباز و بهانهگير. اين پيرزن دو تا عروس داشت. عروس کوچک خيلى زرنگ و زيرک بود. پيرزن هر وقت مىخواست از خانه بيرون برود، تمام درها را قفل مىکرد و صندوقچهها را چفت مىزد و کليدشان را بر مىداشت و مىزد سر کمرش و با خود مىبرد. يک روز پيرزن هوس زيارت خانهٔ خدا کرد. مقدمات سفر را فراهم کرد و براى خداحافظى و حلاليت پيش در و همسايه رفت. قرار شد گوسفندى را هم سر ببرند و از گوشت آن، پشت پاى پيرزن حليم درست کنند. گوسفند را توى قُزقن (ديگ) بزرگى گذاشت تا بپزد. از قضاى روزگار يکى از زنهاى محله حامله بود و وقتى بوى گوشت پخته به مشامش رسيد، بيزه (ويار کردن زن حامله) کرد. چارقدش را بست به کمرش و به بهانه بردن آتش آمد خانهٔ پيرزن. چند بار چُمَت (چوب آتش گرفته، هيزم نيمسوخته.) را از زير ديگ خانهٔ پيرزن برداشت و برد اما در بين راه از عمد آن را خاموش کرد و دوباره برگشت. عروس کوچک که شکم بر آمدهٔ زن همسايه را ديد، فهميد که کاسهاى زير نيم کاسه است و او بيزه کرده است. اين بود که رفت و از او پرسيد. زن همسايه هم راستش را به او گفت، عروس کوچک هم بدون اين که مادرشوهرش بفهمد، ظهر که شد مقدارى از گوشت را برداشت برد درِ خانهٔ زن حامله. |
|
پيرزن که به حج رفت در حال زيارت ديد هر جه مىرود جلوتر از او عروس کوچکش با لباس سفيد مشغول زيارت است! خيلى تعجب کرد. وقتى از سفر برگشت جريان را از او پرسيد. عروس کوچک هم مجبور شد حکايت گوشت دادن به زن حامله را تعريف کند. |
|
چند روزى که گذشت يک روز پيرزن به صحرا رفت تا کرهها را از ماست جدا کند و روغن درست کند. اين بود که همه را بار الاغ کرد و با عروسش رفت به صحرا. کرهها را ريخت توى ظرف و زيرش را آتش کرد و خودش رفت که زير سايهٔ درخت بخوابد. به عروسش گفت: 'حواست جمع باشد که وقتى کرهها روغن شدند، مرا بيدار کني!' کرهها توى ظرف و روى آتش کف کرده بودند و کمکم داشتند روغن مىشدند. کفِشان مىرفت و همى کمتر و کمتر مىشدند. يک چند ساعتى که گذشت کف کرهها از بين رفت و تبديل شدند به روغن! عروس کوچک رفت و پيرزن را بيدار کرد. پيرزن آمد سر ديگ روغن ديد که ظرف نصف شده است. فکر کرد که عروسش از روغنها به کسى بخشيده است. شروع کرد به قُرقُر کردن و داد و بيداد. هر چه عروسش قسم خورد که از روغنها به کسى نداده است و کم شدن روغنها به علت بخار شدن کف کرهها بوده، پيرزن زير بار نرفت که نرفت. عاقبت عروس که ديگر طاقتش طاق شده بود، دست کرد به آسمان و گفت: 'اى خدا يا مرگ يا نجات! اى خدا مرا به يک پرندهاى تبديل کن تا بپرم و بروم از شرّ اين پيرزن قُرقُرو نجات پيدا کنم!' هنوز دعايش تمام نشده بود که خدا آن را اجابت کرد و به پرندهاى زيبا تبديلش کرد. عروس کوچک تبديل شد به پرنده و پر کشيد و رفت به هوا. |
|
اين پرنده هنوز که هنوز است شبهاى زمستان به صحرا مىآيد و با صداى بلند مىخواند: 'کچى کپو، کفبي، کمبي.' يعني: عمه، عمه کف بود کم شد. |
|
- گچى کپو! کفبى، کمبى |
- افسانههاى لرى ـ ص ۹۶ |
- گردآورى: داريوش رحمانيان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:41 AM
تشکرات از این پست