کرّهٔ سياه
کرّهٔ سياه
|
پادشاهى رمه اسبى داشت. در ميان اين رمهٔ اسب يک ماديان سياهى بود که از هر لحاظ با بقيهٔ اسبها و ماديانها تفاوت داشت. هم از لحاظ قيافه و هيکل، هم از لحاظ برافراشتگى دم، هم از لحاظ دو. اين ماديان هر سال بالاى چاهى مىرفت و مىزائيد و کرههايش مىافتاد درون چاه. |
|
اين پادشاه يک پسر جوان داشت بهنام 'محمد' . محمد عاشق اين ماديان بود ولى اين ماديان ديگر پير شده بود. محمد دلش مىخواست اسب جوانى از نسل ماديان داشته باشد. از اين رو وقتى که زايمان ماديان فرا رسيد. محمد پارچهٔ بزرگى برداشت و رفت وسط چاه. وقتى که ماديان زائيد، او پارچه را پهن کرد تا کره لاى پارچه افتاد. محمد کرّهاش را گرفت و بالا آمد و او را پرورش داد. |
|
اين کره، کرهٔ عجيبى بود. از مادرش هم بهتر بود. محمد او را بسيار دوست داشت و بيشتر اوقاتش را صرف نگهدارى و پرورش او مىکرد. پادشاه زنى داشت که مادر محمد نبود، مادر محمد قبلاً فوت کرده بود. اين زن عاشق محمد بود و هميشه به او مىگفت: 'بيا با من نزديکى کن.' ولى محمد قبول نمىکرد و مىگفت: 'تو بهجاى مادر من هستي، تو زن پدر من هستي، اين کار امکان پذير نيست.' خلاصه، هر چه زن اصرار مىورزيد، او انکار مىورزيد. بنابراين زن به فکر کشتن محمد افتاد. روزى مقدارى زهر در غذاى محمد کرد تا او بکشد. چون پاى سفرهٔ غذا نشست کرهٔ سياه گفت: 'اى محمد پادشاه!' محمد گفت: 'جانم اى کره سياه!' گفت: 'بيا و دستى در آخورم بکش.' محمد که کرهٔ سياه را بسيار دوست داشت، برخاست و رفت. کرهٔ سياه به او گفت: 'اين زن در غذايت زهر ريخته است، آن را نخور!' محمد بازگشت و از غذا نخورد. |
|
زن گفت: 'چرا از غذايت نمىخوري؟' گفت: 'اين غذا را دوست ندارم.' فردا، زن غذاى ديگرى درست کرد و در آن زهر ريخت. وقتى که محمد پاى سفرهٔ غذا نشست کرهٔ سياه گفت: 'محمد پادشاه' محمد گفت: 'جانم اى کرهٔ سياه' گفت: 'اين زن مىخواهد تو را بکشد، زهر در غذايت ريخته است، نخور.' |
|
هر بار که زن مىخواست او را بکشد کرهٔ سياه او را خبر مىکرد. زن فهميد کرهٔ سياه است که او را از مرگ نجات مىدهد، از اين رو براى چارهجوئى نزد پيرزن جادوگرى رفت و به پيرزن جادوگر گفت: 'هر چه مىخواهى مىدهم ولى کارى کن که محمد را با کرهاش از ميان برداري.' پيرزن گفت: 'من يک مار هفت سر دارم که هيچ چيز نمىتواند حريفش شود. آن را به تو مىدهم. شب که محمد روى کرهاش خوابيد، آن را در دست و پاى کره سياه بينداز تا کره سياه و محمد را بخورد!' شب که شد، محمد طبق معمول رختخوابش را روى پشت کرهٔ سياه پهن کرد و خوابيد. زن شاه مار هفت سر را در دست و پاى اسب انداخت. مار يک سرش را جلو آورد تا آنان را بخورد. کرهٔ سياه يک لگد محکم بر سر آن کوبيد و آن را از کار انداخت. مار گفت: 'اين سر، سر من نبود.' کرهٔ سياه هم گفت: 'اين لگد، لگد من نبود.' مار، سر ديگرش را آورد و کرهٔ سياه لگد محکمى بر او زد و به نحوى که سر کنده شد. مار گفت: 'اين سر، سر من نبود.' کرهٔ سياه جوابش را داد: 'اين لگد هم لگد من نبود!' خلاصه، مار شش سر از هفت سرش را جلو آورد و همين گفت و شنودها بين آنها رد و بدل شد تا اينکه مار سر هفتمش را جلو آورد و کرهٔ سياه با لگد پر ضربهاى آن را از بين برد. مار گفت: 'اين سر، سر من بود! ' کرهٔ سياه گفت: 'اين لگد، لگد من بود!' |
|
به اين ترتيب کرهٔ سياه مار هفت سر را از بين برد و خودش و محمد عزيزش را از مرگ نجات داد. صبح که شد، زن جادوگر با عجله نزد زن پادشاه آمد و گفت: 'مار هفت سر چهکارشان کرد؟' زن شاه که مىدانست او اين مار را با هيچ چيز عوض نمىکند، مأيوسانه گفت: 'کرهٔ سياه او را کشت!' اين را گفت و نگفت که پيرزن شروع کرد به شيون و داد و بيداد کرد. او را بسيار التماس کردند که صدايت را در نياورد هر چه مىخواهى به تو مىدهيم، ولى مجاب نمىشود، ما چه تقصير داريم!' |
|
خلاصه پيرزن را با هزار مشقت ساکت کردند ولى او عصبانى شده بود و تصميم گرفته بود که به هر صورتى هست او را (محمد) سر به نيست کند. گفت: 'اى زن پادشاه!' زن گفت: 'بله.' گفت، 'مقدارى نان خشک به کمرت ببند، خم شو تا نانها صدا کنند، بگو اى واى کمرم شکست! من خود را بهجائى پنهان مىکنم و با فرياد تو مىگويم گوشت کرهٔ سياه درمانش است.' از اين رو حتماً شاه او را خواهد کشت.' زن هم قبول کرد، مقدارى نان خشک به کمرش بست و زن جادوگر خودش را به گوشهاى پنهان کرد. زن پادشاه خم مىشد، نان خشکها رچرچ مىکردند و او فرياد مىکشيد: 'واى کمرم شکست!' پيرزن جادوگر از مخفيگاه مىگفت: 'گوشت کرهٔ سياه درمانش است!' مردم خيال مىکردند اين صداى جن يا پرى است، از اين رو شاه بهطور جدى باورش شد و خواست که کرهٔ سياه را بکشد تا زنش را از مرگ نجات دهد. کرهٔ سياه از نقشههائى که آنها مىکشيدند آگاه بود. آنها تصميم گرفتند کرهٔ سياه را بکشند. بنابراين به معلم محمد گفتند: 'امروز محمد را خيلى دير مرخص کن و اگر احياناً اجازه خواست به او نده.' |
|
کرهٔ سياه، محمد را در جريان با خبر کرد و گفت: 'من سه شيهه مىزنم، با شيههٔ اولى مرا مىگيرند، با شيههٔ دومى کاردى را تيز مىکنند، با شيههٔ سومى مىآيند که سرم را ببرند، تو هم آگاه باش که به معلمت گفتهاند که تو را آزاد نکند. تو مقدارى نمک و مقدارى خاکستر با خودت ببر و با شيههٔ سومى که من زدم آنها را در چشمان معلم بپاش و فرار کن و بيا.' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:35 AM
تشکرات از این پست