کرّهٔ دريائى (۲)
|
رختها را پوشيد و نيمتاج را سرش گذاشت و شمشير را به کمر بست و خورجين به ترکبند بست و پا در رکاب گذاشت. يک دور و دو دور و سه دور و چهار و پنچ ..... پادشاه گفت: 'زود باش بيا پائين، قصاب باشى منتظر است' ملکجمشيد گفت: 'شاه بابا بعد از شش چيه؟' گفت: 'هفت.' گفت: 'بگير که از دست رفت.' دور هفتم، کرهٔ دريائى دورخيز کرد و از ديوار باغ پريد و مثل باد، سر به بيابان گذاشت، پادشاه و وزيرهايش و دور وريهايش، انگشت به دهن، هاج و واج ماندند. کارى هم از دستشان ساخته نبود. |
|
باري، ملکجمشيد سوار بر کرهٔ دريائى به تاخت سى چهل فرسخ راه رفت تا رسيد به کنار شهري. بيرون شهر توى صحرا از کره پياده شد. ديد که يک بچه چوپانى گوسفند مىچراند. پول بش داد و کمر چينش را ازش خريد. بعد هم يک بره ازش خريد. بره را کشت و شکمبهاش را پاک کرد و کشيد سرش، کمرچين را هم پوشيد. کرهٔ دريائى گفت: 'حالا تو ديگر به من احتياجى نداري، يک مشت از موى من بگير. هر وقت دلت براى من تنگ شد يا کار لازمى داشتي، يک مو آتش بزن من مىآيم پهلوى تو. |
|
ملکجمشيد گفت: 'خيلى خوب! و اسبابها و خورجين را روى کره گذاشت و خداحافظى کرد و آمد رو به شهر. اول شهر باغى ديد که جوى آبى توى آن مىرفت. آمد در باغ را پيدا کرد، هر چه در زد، ديد کسى جوابى نمىدهد. از لاى درز در نگاه کرد. ديد باغ دَرَندشت بزرگى است. از بيرون يک جوى آب هم مىرود تو. ملکجمشيد وقتى ديد در باغ واشد و يک باغبان پيرى سرش را بيرون آورد و بنا کرد داد و بيداد کردن که: 'پسر مگر مرض دارى يا مىخواهى ما را به کشتن بدهى که آب را گل آلود مىکني؟ مگر نمىدانى اينجا باغ پادشاه است و هر روز عصر دخترهايش مىآيند گردش؟ اگر ببيند آب گلآلود است. پدر مرا از گور در مىآورند.' ملکجمشيد گفت: 'والله من آدم غريبى هستم، کسى را هم ندارم، بيابان گردم. امروز اينجا سردرآوردم. من چه مىدانم اينجا کجاست و مال کيست.' |
|
باغبان دلش به حال پسر سوخت و گفت: 'مىخواهى پهلوى من کار بمانى و شاگرد من باشي؟' ملکجمشيد گفت: ' آره.' باغبان گفت: 'اما به شرطى که دست به عصا راه بروى و کارى نکنى که خودت و ما را به کشتن بدهي.' ملکجمشيد گفت: 'خيلى خوب' و ملکجمشيد شد شاگرد باغبان. |
|
از قضا اين پادشاهى که باغ مال او بود، سه تا دختر داشت. يکى از يکى خوشگلتر. خصوصاً کوچکه که توى هفت اقليم لنگه نداشت. رسم اين سه تا دختر اين بود که بعدازظهرها که آفتاب برمىگشت، از قصر مىآمدند تو باغ قدمى مىزدند و گردشى مىکردند و بعد مىآمدند کنار جوى آب آنجا برايشان قاليچه پهن مىکردند و عصرانه حاضر مىکردند. کمى مىنشستند تا وقت آفتاب زردي، آنوقت برمىگشتند تو قصر. هر روز هم وقتى آنها مىنشستند، باغبان سه تا دسته گل براى هر کدام درست مىکرد و مىبرد جلويشان مىگذاشت. |
|
يکروز ملکجمشيد اصرار کرد که: 'بگذار امروز دسته گلها را من درست کنم.' باغبان گفت: 'تو نمىتوانى و مىترسم بد درست کنى و ما را از نان خوردن بيندازي.' گفت: 'خاطر جمع باش، بلدم' از بس اصرار کرد باغبان گفت: 'خيلى خوب، اما دسته گل دختر کوچکه را درست کن.' آن دو تا را خودم درست مىکنم.' ملکجمشيد راضى شد. يک دسته گل قشنگ و پاکيزه درست کرد و بالاى دسته گل را بهصورت تاج در آورد و يک گل قرمز آتيشى هم وسطش زد و داد دست باغبان. باغبان با دو دسته گلى که خودش درست کرده بود، رفت جلو دخترها. بعد با تعظيم بالا بلندى دسته گلها را گذاشت روى فرش و برگشت. |
|
دخترها دسته گلها را گرفتند و متوجه دسته گل سومى شدند. تعجب کردند که اين باغبان از کجا اين سليقه را پيدا کرده که دسته گل شاهانه مىبندد. فورى صداش زدند و ازش پرسيدند: 'اين دسته گل را کى بسته؟' گفت: 'شاگرد من.' گفتند: 'مگر شاگرد هم داري؟' گفت: 'بله برادرزادهاى داشتم مدتها بود ازش بىخبر بودم، حالا چند روزى است پيدايش کردم.' دخترها گفتند: 'از فردا بگوئيد سه تا دسته گل را او درست کند.' باغبان گفت: 'به چشم!' آمد تو اتاق تفصيل را براى ملکجمشيد نقل کرد. |
|
ملکجمشيد هم فردا هر چه هنر داشت گذاشت روى دستهگلها، و سه تا دسته گل بست که هر کس مىديد مات مىماند و از ديدنش سير نمىشد. وقتى دخترهاى پادشاه اين دسته گلها را ديدند بُهتشان زد و با هم گفتند: 'اين باغبان دروغ مىگويد اين کارها کار شاگرد باغبان نيست.' به باغبان گفتند: 'فردا دسته گلها را بده همان شاگردت بياورد.' گفت: 'خيلى خوب.' فردا که شد به شاگردش گفت: 'دستهگلها را امروز خودت بايد ببري، اما تو را به خدا، بىادبى نکنى که اسباب زحمت من بشود.' |
|
ملکجمشيد فردا سه تا دسته گل از روز پيش بهتر درست کرد و برد پيش دخترها. و از دور تا چشمش به دخترها خورد تعظيم کرد. بعد گلها را روى دست آرود تا نزديک دخترها. هر دسته گلى را جلوى پاى يک دختر گذاشت و زمين را بوسيد و پسپسکى رفت، ده قدم دورتر، دست به سينه ايستاد. دخترها از ادب و آداب اين جوان تعجب کردند که اين چه شاگرد باغبانى است؟ مثلا اين که صدسال پيشخدمت شاه بوده است! |
|
باري، دفعههاى پيش که باغبان گلها را مىبرد، هر کدامشان يک سکهٔ نقره انعام مىدادند. اين دفعه به ملکجمشيد يکى يک اشرفى دادند. ملکجمشيد هم همه را آرود داد به باغبان. |
|
دو سه روزى گذشت. يکروز باغبان گفت: 'من امروز مىخواهم بروم بازار کار دارم. دخترهاى پادشاه هم رفتهاند شکار. تو مواظب کارت باش، اگر هم دلت تنگ شد، خواستى گردشى تو باغ بکنى امروز اشکال ندارد.' ديگر خبر نداشت که دختر کوچيکه چايمان دارد و نرفته است شکار. |
|
باغبان رفت به بازار، ملکجمشيد هم چون ده پانزده روزى بود کره را نديده بود، دلش هوايش را کرده بود و موى کره را آتش زد. کره آمد. ملکجمشيد لباس زربفت پادشاهى را به تن کرد و تاج به سر گذاشت و شمشير را کشيد و سوار کره شد، هفت، هشت ده دفعهاى دور باغ گردشى کرد و سى چهل درختى را با شمشير انداخت. به خيال خودش که باغ خلوت است و کسى او را نمىبيند. اما ديگر خبر نداشت که دختر کوچک پادشاه از بالاى پنجره قصر دارد او را تماشا مىکند. دختر وقتى ديد يک جوانى با سر و وضع و سکه و صورت، سواره باغ را زير و رو مىکند محو و ماتش شده بود و چشمش همه جا دنبال او بود! و بهتش زده بود که اين جوان به اين خوشگلى کيست؟ اينجا آمده چه کند؟ در جزء بيست و نهم عاشقش هم شده بود. |
|
ملکجمشيد خوب که سوارىاش را کرد لباسهايش را درآرود، تاجش را هم ورداشت گذاشت روى کره و کره را مرخص کرد و رختکهنهها را پوشيد و شکمبهٔ گوسفند را به سر کشيد و رفت دنبال کارش. همهٔ اينها را دختر از آن بالا مىديد. آن وقت فهميد اين پسر، شاگرد باغبان نيست و پسر پادشاهى است. دختر کوچکه به چشم ديد و به دل عاشق شد. |
|
عصر که خواهرها از شکار برگشتند و دور هم نشسته بودند، دختر کوچکه گفت: 'ما الان بايد هر کداممان سر تو دامن شوهرى داشته باشيم. پدر ما فکر ما نيست، کسى هم نيست به يادش بياورد که اين دخترها شوهر مىخواهند. بايد فکرى کرد که ما را شوهر بدهد.' آن دو تا گفتند: ' راست مىگوئي، چکار کنيم که حاليش کنيم؟' گفت: 'من کار را درست مىکنم.' فرستاد سه تا خربزه آوردند، يکى لکدار، يکى هم رسيده و يکى هم تازهرس و توى يک سينى گذاشت و براى پادشاه فرستاد. پادشاه چيزى نفهميد. وزيرش خواست که دخترهاى من يه همچين کارى کردهاند و من مقصود اينها را نمىفهمم. وزير گفت: 'مطلب روشن است. خربزهٔ بزرگ مال دختر بزرگه است. مىخواهد بگويد مدتيست از وقت شوهر من گذشته. خربزهٔ دوم مال دختر وسطى است، مىگويد من بايد حالا شوهر داشته باشم. خربزه سوم هم مال دختر کوچکه است مىگويد: 'الان وقت شوهر من است.' پادشاه گفت: 'راست مىگويند، من کارشان را رو به راه مىکنم' فردا جارچى تو برزن و بازار انداختند که شاه مىخواهد دخترهايش را شوهر بدهد. تمام جوانهاى بىزن بيايند از ميدان جلوى قصر رد بشوند تا هر کدام را که دخترها پسنديدند، با او عروسى کنند. |
|
فردا که شد جوانها آمدند از جلوى قصر رد شدند، پادشاه هم دست هر دخترى يک ترنج داد و گفت: 'هر جوانى را که پسنديديد، ترنج را به سينهٔ او بزنيد. و آن شوهر شما باشد.' گفتند: 'بسيار خوب.' دختر بزرگه ترنج را تو سينهٔ پسر ورزير دست راست زد. دختر ميانه، تو سينهٔ پسر وزير دست چپ زد. امات دختر کوچيکه تو سينهٔ هيچکس نزد، هيچکدام را نپسنديد. |