گاهی اوقات که خسته می شدم از جستجوی خوددر میان سوالهای بی جواب
مرا از جهل و خرافات بیرون می کشاندی، به مدد نوازش.
نسیمی در خنک خنکای سحر که آغوش گرمت را یادآور می شد.
هنوز می دانم همیشه هستی
هستی، در نهایت تنهایی آدمی تا انتهای دید
شاید از بی چراغی دیدگانم است که نمی بینمت در لحظه هبوط
هزار هزار بار گم شده ام
هنگام ته نشین شدن ایمانم در حجم ترک خورده ی اعتقاد
پس چرا آغوشت را گم کرده ام؟!!!
من از گم شدن های پی در پی می ترسم
مگر مرا همیشه محتاج نیافریدی تاهرگز ترا از خاطر نبرم؟!!
پس چراغی برای دیدگانم بگیران
که اکنون از همیشه به تو محتاج ترم.....