کرهٔ ابر و باد (۲)
|
پدر قبول کرد و پسر دهانهٔ اسب را گرفت سوارش شد. چند بار جولان داد و ناگهان به آسمان پريد. رفت و رفت و رفت تا از آن وقت اسب دستهاى از يالش قصر حاکم قرار داشت. با اسب همانجا پائين آمد. آن وقت اسب دستهاى از يالش را به پسر داد و گفت: 'هر وقت مرا خواستى يک دانه از آن را آتش بزن، فورى حاضر مىشوم.' و خودش غيب شد. پسر پيش از آنکه به باغ برود سراغ چوپانى رفت، گوسفندى خريد و شکمبهاى را برداشت و روى سرش کشيد جورى که همه خيال مىکردن کچل است، بعد از آن به باغ رفت و از باغبان خواست که کارى به او بدهد. باغبان دلش براى او سوخت و قبول کرد که پسر شبها در باغ بخوابد و روزها به گلها آب بدهد. |
|
پسر آنجا ماندگار شد و هر روز غروب که باغبان به خانه مىرفت، يک تار موى اسبش را آتش مىزد، کرهٔ ابر و باد مىآمد و او سر و تنش را مىشست، شکمبهٔ گوسفند را از روى سرش بر مىداشت، لباسهاى خودش را مىپوشيد، سوار اسب مىشد و در باغ جولان مىداد. در يکى از همين روزها دختر حاکم که حوصلهاش سر رفته بود پنجرهٔ رو به باغ را باز کرد و (پسر را ديد) و يک دل نه صد دل عاشق او شد. |
|
روزها گذشت، يکروز حاکم اعلام کرد که هفت دخترش مىخواهند شوهر خود را انتخاب کنند و از تمام جوانان خواست که در ميدان شهر شوند. |
|
هفت دختر پادشاه يکى يک سيب به دست وارد ميدان شهر شدند. شش دختر سيبهايشان را به سينهٔ شش نفر از سرداران لشکر زدند و همه خوشحال شدند اما دختر کوچک سيبش را به سينهٔ پسر زد که با لباس ژنده، ميان مردم ايستاده بود و شکمبهٔ گوسفند هم روى سرش بود و همه خيال مىکردند که کچل است. |
|
حاکم و همسرش هر چه کردند دختر را منصرف کنند فايدهاى نبخشيد. حاکم و تمام خواهرانش به او طعنه مىزدند و دختر را سرزنش مىکردند، اما دختر حرفى نمىزد و بىآنکه ناراحت شود، زنِ پسر شد و از کاخ بيرون رفت، روزها گذشت. حاکم کور شد و دکتر گفت: 'گوشت شکار برايش خوب است.' |
|
شش داماد حاکم سوار اسب شدند و براى شکار رو به جنگل و بيابان رفتند. پسر هم به همسرش گفت: 'من هم مىروم.' آن وقت دور از چشم دختر تار موئى از کرهٔ ابر و باد آتش زد. اسب حاضر شد. پسر سوار شد و رفت و رفت تا به بيابانى رسيد و آنجا از اسب خواست که براى او قصر بارگاهى بزند و تمام انس و جنس، پرنده و چرنده را حاضر کند، در يک چشم به هم زدن قصرى غلامان بسيار حاضر شدند و تمام آهوان و شکارهاى دنيا دور و بر قصر جمع شدند. |
|
از آن طرف، شش داماد شاه هر چه گشتند حتى يک پرنده روى زمين نديدند. انگار همه چيز آب شده بود و زير زمين رفته بود. آنها سرگردان گشتند و گشتند تا ناگهان از دور قصرى ديدند، با تعجب بهطرف قصر آمدند و ديدند که تمام شکارهاى دنيا دور و بر قصر جمع شدهاند. سرداران لشکر حاکم که حسابى ترسيده بودند با تعجب در زدند. غلامى در را به رويشان باز کرد و آنها را به داخل آورد. پسر که در لباس شاهانهاى بود آنها را شناخت ولى آنها او را نشناختند و جريان بيمارى حاکم و همسرش را به او گفتند و از او خواستند که اگر مىشود به آنها شکارى بدهد. پسر به افتخار آنها مهمانى مفصلى داد و شش آهو را آرود، سر اولى را بريد و گفت: 'مزهاش تو کلهاش.' |
|
و همينطور سر هر شکارى که مىبريد مىگفت: 'مزهاش تو کلهاش.' آن وقت سر شکارها را براى خودش نگه داشت و بقيه را به آنها داد و فردا صبح که شش داماد حاکم راهى شده بودند، پشت شانهٔ هر کدامشان علامتى زد و به آنها اجازه داد که بروند. شش داماد حاکم به قصر رفتند و شکارها را به او دادند اما هيچ کدام نتوانستند او را خوب کند تا نزديک غروب دختر کوچک با يک ديگ پر از کله وارد شد و ديگ را جلو حاکم گذاشت و با اولين لقمه حاکم و زنش خوب شدند. |
|
روزها گذشت، دختر خيلى غصه مىخورد و هر چه از پسر مىپرسيد که: 'تو اصل و نسبت اين نيست و من تو را در باغ که ديدم سوار اسبى بودى جولان مىدادي.' پسر انکار مىکرد. تا يک شب که دختر بس که از بخت بد خويش ناليده بود و گريه کرده بود بىهوش و بىگوش در رختخواب افتاده بود. ديد که اگر به همين وضع ادامه بدهد زنش را از دست مىدهد. آن وقت بود که تار موى کرهٔ ابر و باد را آتش زد، اسب حاضر شد و پسر از او خواست که کنار قصر حاکم قصر بزرگتر بزند و دختر را در خواب به آنجا ببرد. اسب شيههاى کشيد، قصرى بزرگ و سبز رنگ کنار قصر حاکم ساخته شد. |
|
صبح، وقتى اذانگوى حاکم براى اذان بالاى بام قصر رفت. ناگهان قصر سبز را ديد و بهجاى اينکه بگويد: 'الله ... اکبر....' فرياد کشيد: 'الله و هفت مرگ' حاکم که تازه از خواب بيدار شده بود، به غلامانش گفت: 'برويد گردنش را بزنيد، اين اذانگو ديوانه شده!' اما وقتى غلامها بالاى قصر رفتند و آن قصر سبز رنگ را ديدند از تعجب فرياد کشيدند، از سر و صداى آنها، حاکم بالاى قصر آمد و آن دم و دستگاه را ديد و حسابى وحشت کرد. حاکم که خيلى ترسيده بود، قاصدى به قصر سبز فرستاد تا از صاحب قصر بپرسد: 'که براى چه آمده؟ اگر براى دعوا آمده که بايد اردو آماده کنند و اگر ميهمان است که قدم روى چشم!' قاصد رفت و آمد و گفت: 'صاحب قصر مىگويد من مهمانم و در ولايت شما شش غلام دارم.' |
|
آن وقت حاکم تمام مردان را واداشت که جمع شدند و پسر که در لباسى بود شاهانه، و هيچ کس او را نمىشناخت، وارد قصر شد و با اشاره به شش داماد پادشاه آنها را پيش خود خواند، پيراهن آنها را بالا زد و علامتى را که زده بود به حاکم نشان داد. حاکم از تعجب و حيرت صدايش در نمىآمد و شش داماد او از خجالت سرشان را به زير انداخته بودند و آن وقت بود که پسر خودش را معرفى کرد و جريان شکارها را گفت و قاصدى فرستاد تا دختر را که هنوز در قصر سبز خواب بود بيدار کند.حاکم و دختران او و شوهرانشان از اين که با پسر بدرفتارى کرده بودند از او معذرت خواستند، اما پسر همه را بخشيد و سالهاى سال در کنار همسرش به خوبى و خوشى زندگى کرد و حاکم که مرد، فرمانرواى آن ولايت شد. و به دنبال پدر و نامادرىاش فرستاد و آنها را آوردند و به پدر قصهٔ زندگىاش را گفت: 'و زن پدر را نفرين کرد. زن پدر روز بعد همانطور که دلش مىخواست از کوه افتاد و تمام استخوانهايش خورد شد و تا آخر عمر در رختخواب ماند. |
|
متل ما خوشى خوشي، دسته گل روش بکشي. |
|
- کردهٔ ابر و باد |
- افسانهها و باورهاى جنوب ـ ص ۵۷ |
- گردآورنده: مينرو روانى پور |
- نشر نجوا، چاپ اول ۱۳۶۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |