جابر بن یزید گفت: به نزد امام محمد باقر (علیهالسلام) رفتم و از حاجتمندی خود شکایت کردم؛ فرمود: «ای جابر! درهمی ندارم تا به تو دهم» . مدتی نگذشته بود که کمیت شاعر، به نزد آن حضرت آمد و قصیدهای خواند و حضرت به غلام خود فرمود: «برو بدرهای بیاور و به کمیت بده» کمیت گفت: اگر اجازه بدهید قصیدهی دوم را هم بخوانم، او قصیده را خواند و حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدرهای برای کمیت بیاور» کمیت دوباره گفت: اگر اجازه بدهید قصیدهی سومی را هم برای شما بخوانم. او قصیدهاش را خواند، دوباره حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدرهای برای کمیت بیاور» . کمیت بدرهها را قبول نکرد و گفت: سوگند به خدا! من به خاطر مال و فایدهی دنیوی، به مدح شما شعر نگفتهام، به جز این که خداوند بر من واجب کرده است برای ادا کردن حق، منظوری به جز این نداشتم، امام در حق کمیت، دعای خیر نمود و فرمودند: «ای غلام! بدرهها را به جای خود برگردان» . وقتی کمیت رفت، گفتم: فدایت شوم، به من فرمودید که درهمی ندارید تا به من دهید، ولی برای کمیت، بیشتر از هزار درهم دستور دادید. فرمودند: بلند شو و به اتاقی که غلام درهمها را آورد، برو من وارد آن اتاق شدم و درهمی ندیدم و برگشتم. امام فرمود: «این معجزه و کرامتی است که بیان نکرده بودم» . دست مرا گرفت و دوباره به همان اتاق برد و پای مبارکشان را بر زمین زد، ناگهان چیزی مانند گردن شتر که از طلای خالص بود، ظاهر شد. به من فرمود: «ای جابر! این معجزه را به جز برادران با ایمان که به ایمان آنها اعتقاد داری، فاش نکن. این چیزی است که خداوند به ما قدرت داده است؛ هر چه بخواهیم اتفاق بیفتد و زمین را با همهی استواری به هر طرف که بخواهی، میتوانیم بکشیم» . [1] .
پی نوشت ها:
[1] منتی الآمال، ج 2، ص 198.
منبع: سیره و زندگانی حضرت امام محمد باقر؛ لطیف راشدی-محمدرضا راشدی؛ لاهوتیان چاپ اول 1387.