کچل خوششانس
کچل خوششانس
|
يک کچلى بود بيکار بود. مادرش از خانه کردش بيرون که برو دنبال کار. اين هم آمد و نشست پشت در يک خانهاي. خبر بردند به خانم خانه که يک کچلى آمده لنگر انداخته دم در، هر کارى مىکنيم نمىرود. مىگويد کار مىخواهم! خانم خانه که منتظر رفيقهايش بود ديد که اينجورى نمىشود؛ از ناچارى رفت و يواشکى کچل را آورد توى خانه و گفت: 'اين يکى هم روى آن شش تا رفيقم!' |
|
خلاصه، خانم کچل را بُرد و نشاند توى شبستان و خودش هم رفت هفت قلم آرايش کرد و سرخاب سفيداب زد و سرمه کشيد و عطر معطر کرد و آمد نشست جفت کچل و لاس زدن. دو سه دقيقهاى گذشت يکى از رفيقهاى زن آمد، او هم نشست توى شبستان. دو سه دقيقه ديگر گذشت دومى آمد، بعد سومى و .... خلاصه تا هر شش تا رفيق زن آمدند و نشستند توى شبستان. خانم خانه هول شد و هر شش تا رفيق را با کچل و با يک بُزى که يکى از آن شش تا رفيق آورده بود، کرد توى پستوى خانه و پردهاش را کشيد. آقاى خانه آمد نشست وسط ايوان. اين آقا يک غلامى داشت به اسم چنکسيد صدا زد: 'چنکسيد. چنکسيد.' که يک مرتبه کچل به خيالش مىگويد چند کسيد يعنى چند نفريد؟ از ترسش جواب داد: 'ما هفت نفريم و يک بُز!' آن شش تا ـ که هر کدام تاجر و بازارى و سرشناش بودند ـ گفتند، 'اى داد بيداد! الان است که اين کچل آبرويمان را ببرد.' گفتند: 'کچل جان، دستمان به دامنت هر چه بخواهى مىدهيم فقط نام و نشان ما را به آقاى خانه نده!' اين را گفتند و هر چه پول و جواهر داشتند و نداشتند ريختند توى کيسه و دادند به کچل. او هم کيسه را برداشت و پاگذاشت به فرار! همينطور که با سرعت از خانه زد بيرون، يک مرد سوار بر اسب او را ديد و گفت: 'توى اين خانه چه خبر است؟' کچل کيسهٔ جواهرات را نشان داد و گفت: 'پول و جواهر خير مىکنند!' سوار از اسب پياده شد و افسار اسبش را داد دست کچل تا برود پول و جواهرات بگيرد. کچل هم پرت شد گردهٔ اسب و در رفت و پولدار شد. |
|
- کچل خوششانس |
- افسانههاى لُرى ـ ص ۲۱۹ |
- گردآورنده: داريوش رحمانيان |
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:27 AM
تشکرات از این پست