کاسعلى مُرد، اما آرزويش را به گور نبرد
کاسعلى مُرد، اما آرزويش را به گور نبرد
|
يک رعيتى بهنام کاسعلى چند تا خروس مىگيرد با چند عدد تخممرغ و مقدارى جوکول (۱) راه مىافتد که برود خدمت ارباب. وقتى به خانهٔ ارباب مىرسد مىبيند در خانه باز است، داخل مىشود. ارباب با زيرشلوار و زيرپيراهين سر ايوان عمارتش روى بالش لم داده بود؛ دستهايش را زير سرگرفته بود و تنگ آب سردى هم کنارش بود و با بادبزن خودش را باد مىزد و به اصطلاح استراحت مىکرد. |
|
(۱) . جوکول: برنج در حال رسيدن که هنوز سبز است و حالت نوبرانه دارد و خوردن آن به مذاق خيلىها خوش مىنشيند. |
|
کاسعلى با حسرت به ارباب نگاه مىکند و آرزوى يک لحظه استراحت در دل مىپروراند، و با خود مىگويد آيا مىشود من هم روزى از کار، فراغت يابم و چند لحظهاى استراحت کنم؟ حسرت در دل او ماند تا تابستان و پائيز گذشت زمستان از راه رسيد و اولين برف زمستان شروع به باريدن کرد. کاسعلى صبح که پاشد برود سرکارهايش تا کمر برف نشسته و همانطور دارد مىبارد. با خودش فکر مىکند روز موعود رسيده و امروز همان روز است که آرزوى آن را داشته است. روزى که مىتواند استراحت کند. |
|
فوراً لباسهايش را عوض مىکند؛ با يک زيرشلوارى و يک زيرپيراهن مىرود سر ايوان گِلى کلبهاش داراز مىکشد. (چند) تا کهنه بالش زير سرش مىگذارد؛ کوزهاى بر مىدارد و داخل آن آب برف مىزيرد و با بادبزن حصيرى خود را باد مىزند و به اصطلاح مثل ارباب استراحت مىکند. |
|
زنش مىگويد مرد مگر ديوانه شدى اين چه کارى است که مىکني؟! کاسعلى اصلاً حرف نمىزند و همانطور به تقليد از ارباب به کارش ادامه مىدهد تا اين که تمام بدنش يخ مىزند. بله، کاسعلى مرد اما آرزويش را به زير خاک نبرد. |
|
- کاسعلى مُرد، امّا آرزويش را به گور نبرد |
- افسانههاى گيلان ـ ص ۱۹ |
- گردآورنده: محمدتقى پوراحمد جکتاجي |
- سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اوّل ۱۳۸۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:23 AM
تشکرات از این پست