کار دل
|
پيشترها، نزديک به صد سال پيش، مرد جوانى 'سليم' نام در دشت توس زندگى مىکرد که سرى نترس داشت، و طبعش به طبع عياران نزديک بود. |
|
سليم بيش از هر کس در چشم اربابان بود و در اين ميان خانِ دَرَوى (درآبد) نسبت به رفتار و گفتار و کردار وى حساسيت بيشترى نشان مىداد، تا آنکه شبى خان، نوکر خود را در پى سليم فرستاد، و تا با او رو به رو شد، گفت: 'سليم، اينبارِ چندم است که مىگويم، مواظب کارهايت باش و اگر گوش به حرف نکني، دزدىها به گردن تو مىافتد، و حکومتيان دست بردارِ رَد پايت نخواهند شد.' سليم گفت: 'اى ارباب دست بردار، اگر چند نفرى به دور و برم مىگردند و با من مىچرند، دليلِ بر اين نيست که من به مال و اموال ديگران دستبرد مىزنم و نانِ حرام مىخورم!' |
|
ارباب گفت: 'حرف من همين است، برو و مواظب کارهايت باش!' |
|
سليم از عمارت اربابى بيرون آمد و همين که پا به درگاه خانهٔ خود گذاشت ديد تنى چند از دوستانش، از جمله قربانِ نىزن، که از اهاليِ کَلَهکو (کلا کوب) بود، آنجا جمع هستند. |
|
قربان که از دوستان نزديک سليم بود، رو کرد به او و گفت: 'تعجب نکن که در اين نيمهٔ شب به نزد تو آمدهام، و به همراهم کسانى که همهشان را مىشناسي!' سليم گفت: 'قربان بگو چه خبر است؟' قربان گفت: 'ستاره بيتابى مىکند و من هم نمىتوانم پول جور کنم، تا او را خواستگارى کنم و به خانه برم!' و افزود: 'کومک کن تا او را بدزدم، آن وقت به وَلاهه هر چه بخواهيد برايتان دايره مىزنم، و دم به نى مىدهم!' |
|
همهٔ کسانى که در خانهٔ سليم جمع شده بودند، به اتفاق سوگند ياد کردند که به کومک قربان بشتابند و ستاره را از خانهٔ پدريِ او بردارند و به خانهٔ قربان ببرند. |
|
قربان و ديگر دوستانش شب را در خانهٔ سليم ماندند و تا کلهٔ صبح دايره زدند و خواندند و آفتاب سرنزده، به خانههاى خود رفتند. قربان هم راهيِ کلََّهکو شد. |
|
سليم پس از رفتن دوستانش چرتى زد و پس از آن بهطرف خانهٔ خواهرزادهاش 'علىمحمد' به راه افتاد و چون با او رو به رو شد، گفت: 'سر قول خود هستى که به قربان کومک کنيم؟' گفت: 'اى دائي، اگر تو خودت را به درون چاهى بيندازي، من هم خواهم انداخت، بگو چه کنم؟!' سليم گفت: 'قرارمان براى غروب که هوا رو به تاريکى است! و ديگر اينکه برو و رمضان حلوائى و برادرش را براى کومک خبر کن!' |
|
علىمحمد به پيش آن دو برادر رفت و آنان گفتند: 'چه لزومى دارد که ما برويم و ستاره را براى قربان نىزن بدُزديم! اين کار بوى خون دارد!' و زير قول خود زدند. |
|
علىمحمد که خبر را به سليم داد، سليم گفت: 'من پاى سوگندم هستم، و تو هم مىتوانى همراهى نکني!' علىمحمد گفت: 'اى دائى بس کن، من تو را تنها نمىگذارم!' |
|
سليم و علىمحمد خود را مسلح کردند، و پاشنهٔ کفششان را بالا کشيدند، و به کلَّهکو رفتند. اهالى همه در خواب بودند و سليم به علىمحمد گفت: 'تو در کنار اين ترياکها (کشتگاه خشخاش) قدرى استراحت کن، تا من سرى به دِه بزنم و پس از انجام کار به نزد تو باز گردم!' و هُشدار داد که گوش به زنگ باشد. |
|
سليم از درخت بيد شاخهاى کَند و سر آن را تيز کرد و بهطرف خانهٔ قربان رفت. در زد و قربان چون در خواب بود، نشنيد، و سليم را ديد، گفت: 'کمى دير کردي، و حالا با اين همه خواستگار که براى ستاره هست، اگر بيشتر غفلت کنيم، معلوم نيست چه بلائى بر سر او خواهد آمد!' و افزود: 'من که حسابم پاک است، خودم و نىام، و دايرهٔ زنگىام، ديگر چه دارم که در مقابل پدر و مادرش و آن همه خواستگار چرب پهلو، عَلَم کنم! و اگر حال و عشق خودش نبود، کارم بيش از اين زار مىزد!' سليم گفت: 'از جا بلند شو و کارى به ديگر کارها نداشه باش، و تنها ستاره را از اتاقش بيرون بياور، باقى پاى من و هر چه پيش آمد، خوش آمد!' قربان بلند شد و خودش را به خانهٔ ستاره رساند و بنابر قرارى که با او داشت، سرفهاى سر داد و ستاره به هواى دست به آب، از اتاق بيرون آمد و با قربان و سليم رو به رو شد. سليم از او پرسيد: 'تو قربان را دوست داري؟' گفت: 'بله.' گفت: 'معطل نکن، و برو رختهايت را بردار!' ستاره گفت: 'باشه، اما مىپرسم چند نفر هستيد؟' سليم گفت: 'تو برو و بقچهات را بردار و بيا، و ديگر حرف نزن!' |
|
ستاره رفت و وسايلش را در بقچه گذاشت و آمد. سليم به قربان گفت: 'تو به خانهات برو و بخواب و اگر به سُراغت آمدند و پرسيدند ستاره کجاست، بگو من چه مىدانم!' |
|
قربان راهى خانهاش شد، و سليم به ستاره گفت: 'درنگ مکن که هر آن متوجه خواهند شد که تو در خانه نيستي!' |
|
سليم و ستاره به جائى که علىمحمد بود، رفتند و ديدند که او در خواب است. سليم با نوک پا فشارى به او وارد آورد و بيدارش کرد، و تا علىمحمد چشمش به ستاره افتاد، تندى از جا بلند شد. |
|
هر سه به سوى دَرَوى به راه افتادند، اما هنوز از 'کَلَهکو' چندان به دور نشده بودند که صداى تير شنيدند، و ستاره گفت: 'محشر به پا شده! و حالا همه جا به دنبال من مىگردند!' |
|
علىمحمد از سرِ جاهلى (جوانى ـ و دورهٔ کم داني) به اين فکر افتاد تيرى رها کند، که سليم گفت: 'اى خانه سوخته، چه جاى تير انداختن است. اگر يک تير درکني، مثل مور و ملخ مىريزند و ما را مىگيرند، و يا مىکُشند!' |
|
سليم و ستاره و علىمحمد به دَرَوى رسيدند و به خانهٔ سليم رفتند. |
|
در کلّه قيامت بود و هر کس که صداى پدر ستاره را شنيده بود، و تنى چند از خواستگارانش به درون باغها رفتند، به حمام سر زدند، و به هر کجا که عقلشان رسيد رفتند، ولى ستاره را پيدا نکردند. |
|
پدر ستاره که از عشق قربان و دخترش آگاهى داشت، به خانهٔ قربان رفت، و درکوبِ در خانهاش را به صدا در آورد. قربان به دم در آمد و پرسيد: 'چه خبر است!' پدر ستاره گفت: 'دخترم را چه کَردي؟' قربان گفت: 'يک سير فلفل و تخم شويد را جوش داده و خوردهام، تا کله بگذارم و به حال خود بميرم!' پدر ستاره باور کرد، و راهش را گرفت و رفت. |
|
از اين سو بشنويم: سليم تا به خانه رسيد، علىمحمد را به دنبال رمضان حلوائى فرستاد و گفت: 'بگو هر چه زودتر خودش را به اينجا برساند.' و رمضان که آمد، سليم به او گفت: 'زود برو، و خَرِ کربلائى کوچک على را از طويله بيرون بياور و ستاره را تا پل 'سى ساباد ـ نام روستا و پُلى در دشتِ توس. نزديک به دَرَوى و کلّه کو.' ببر! در آنجا، او را به دست قربان بسپار، و زودى بازگرد.' |
|
رمضان رفت و خر را از طويله بيرون آورد، و به پيش سليم بازگشت، و سليم، ستاره را بر خر سوار کرد و گفت: 'معطل نکن!' |
|
رمضان، ستاره را سرِ پل 'سى ساباد' به قربان رساند، و پس از آن بازگشت و نزديک ده، خر را به ميان گندمها رها کرد و به خانهاش رفت. |
|
صبح که شد، کوچک على پينهدوز، خرِ پُر زور خود را نديد، و دست آخر به پيش سليم رفت و گفت: 'خر مرا اين دور و وبرها نديدي؟' سليم گفت،: 'اى فلان فلان شده، خر خود را ميان ديمهٔ مسلمانان چرا مىدهي، و رها مىکني، که اگر بار ديگر آن را آنجا ببينم، به تير مىزنم. و حال برو، و خرت را از ميان گندمها بردار و به طويلهاش ببر!' |
|
کوچکعلى رفت و ديد که خرش سير و پُر خورده و در ميان گندمزار ايستاده است. سوارش شد و به خانهٔ خود رفت و به زنش گفت: 'اين خر را به طويله ببر و محکم ببند که اگر به ميان گندمهاى سليم برود، با تير خواهد زد!' |
|
پدر و مادر ستاره که در ده خودشان به جائى نرسيدند، ردِ کفش ستاره را گرفتند تا به ده سليم رسيدند، و در آنجا، ردِ کفش دخترشان را گُم کردند، و به ناچار نزد کربلائى حسن خان که ارباب ده بود رفتند. در آنجا پدر ستاره کلاهش را بر زمين زد و گفت: 'اين چه روزگارى است!' و آنقدر زن و شوهر گريه سر دادند، که ارباب گفت: 'شيرعلى تو را چه پيش آمده، که اين همه زار مىزنى و آتش به پا مىکني؟' گفت: 'دخترم را به نيمهٔ شب از کنارم دُزديدهاند، و رَدش را تا به ده تو پيدا کردهام!' حاج علىاکبر که ريش سفيد ده بود و آنجا حضور داشت، رو کرد به سوى خان و گفت: 'خان، گفتم که جلوى سليم و علىمحمد را بگير گفتى رويت را برگردان. حالا شير او به در خانهٔ تو آمده!' حسن خان ارباب به حاج على گفت: 'اين کار سليم نيست!' گفت: 'حسن خان، نا مَردَم که اگر اين کار، کار سليم نبود. قوچ گلهام را که به مانند آن توى خطه پيدا نمىشود، به تو ندهم!' |
|
دست آخر آن دو قرار گذاشتند که اگر خان باخت، عبا بدهد، و اگر حاج علىاکبر بازنده شد، قوچِِ گلهاش را به حسنخان ببخشد. |