کُر کچل
|
کُر (۱) کچلى بود که در دهى با ننهاش زندگى مىکرد. مالکى هم که داراى زمينهاى فراوان بود صاحب آن ده بود که براى فروش و تجارت، پياز مىکاشت. يک روز مالک متوجه شد که گلهاى کلاغ سياه دارند تند و تند پيازها را با منقار از خاک در مىآورند و مىخورند. آخر قحطسالى بدى آمده بود و هر روز چندين نفر از گرسنگى مىمردند. |
|
(۱) . پسر |
|
مالک هر چه بهطرف کلاغها سنگ انداخت فايده نبخشيد. چارهاى انديشيد و دنبال آدم بيکارهاى گشت و تا به کُر کچل برخورد و ديد از کر کچل بهتر نيست. |
|
با حيله و چاپلوسى جلو رفت و گفت: |
|
'اى کر کچل پدر تو مرد شجاعى بود و تو فرزند او هستي. بايد ثابت کنى که مانند پدرت شجاع و دلير هستي. مىدانى که کلاغها چه به روزگارم آوردهاند؟' |
|
کُر کچل با حيرت گفت: 'نه، چه آوردهاند!' |
|
مالک گفت: 'همهٔ پيازها را خوردهاند و امسال همه از گرسنگى تلف مىشويم. بيا و روزانه کلاغها را فرارى بده و من در عوض يک من آرد به تو مىدهم.' |
|
کُر کچل هم قبول کرد. از فردا مشغول سنگ پرانى و فرارى دادن کلاغها شد. هر چه آنها را مىپراند، دوباره مىآمدند. شب که خسته و کوفته به خانه رفت، حال و حکايت را به ننهاش گفت. |
|
ننه کُر کچل پيرزن دنيا ديدهاى بود گفت: |
|
'دام بگذار و آنها را بگير.' |
|
فردا کُر کچل دامى ساخت و کار گذاشت و خاشاک روى آن ريخت. از قضا ملکهٔ کلاغها که با ناز مىخراميد و پيازها را با منقار سوراخ مىکرد و مىخورد پايش در دام افتاد و گرفتار شد. هر چه قارقار کرد و بال و پر زد، سودى نداشت. کر کچل فورى او را گرفت و گفت: 'حالا بايد تو را به نزد مالک ببرم.' |
|
ملکهٔ کلاغها گفت: 'اى کُر کچل مرا آزاد کن که در مقابل چيزى به تو مىدهم که همتايش در دنيا نيست.' |
|
کر کچل گفت: 'چه مىدهي؟' |
|
ملکهٔ کلاغها گفت: 'ديگ کوچکى به تو مىدهم که تا بگوئى 'دىلکه بجوش، پرت آش و گوشت.' فورى هر چه دستور دادهاى حاضر مىشود. |
|
کُر کچل که خيلى دلش آش مىخواست. قبول کرد و ملکه را رها ساخت. ملکهٔ کلاغها ديگ کوچکى به کُر کچل داد و گفت: 'به شرطى که ديگر وام براى ما نگذاري.' |
|
کچل خوشِلى خوشان ديگ را به نزد ننهاش برد و حکايت ملکهٔ کلاغها و خاصيت ديگ را بازگو کرد. ننه کچل چون خيلى فقير و بيچاره بود هى مىگفت: 'دى لکه بجوش، پرت جواهر. پرت لباس. پرت آش و گوشت.' و هر چه مىخواست از خوردنى و پوشيدنى حاضر مىشد. |
|
يکروز که ننهٔ کُر کچل به حمام رفته بود و لباس تازه و جواهر به خود آويخته بود. استاد حمامى با تعجب پرسيد: 'ننه کچل ماشاالله کار و بار آقاى کچل خوب شده!' |
|
ننه کچل با شادى گفت: 'نه والا. اما اگر رازى را بگم فاش نمىکني؟' |
|
استاد حمامى که آدم چاپلوسى بود گفت: 'نه به خدا به کسى نمىگويم.' |
|
ننهٔ کچل گفت: 'والا کچل بيچاره يک ديگ کوچکى آورده و هر چه بخواهى تا بگوئي: 'دى لکه بجوش، پرت آش گوشت. فورى حاضر مىکنه.' |
|
استاد حمامى خوشحال شد و براى گرفتن انعام و خوش خدمتى نزد پادشاه رفت و همهٔ قضيه را برملا کرد. |
|
پادشاه که آدم طمعکارى بود با خود گفت: 'ديگ را از کُر کچل مىگيرم و سرشان را کلاه مىگذارم.' |
|
فردا صبح فراشباشى را با چند نفر از ملازمان فرستاد و ديگ را به زور از ننهٔ کر کچل گرفتند. شب که کر کچل به خانه آمد، ديد ننهاش گريه مىکند. علت را پرسيد. ننهاش گفت: 'اى پسرم، پادشاه از قضيه ديگ با خبر شد و آن را از من به زور گرفت.' |
|
کر کچل گفت: 'اى ننهٔ خوبم. ناراحت نباش.' |
|
فردا دوباره دامى ساخت و بر سر کشت پياز پنهان کرد و دوباره ملکهٔ کلاغها را اسير کرد و گفت: 'اى ملکه! پادشاه ديگ را به زرو از ننهام گرفت. بايد چيزى بدهى که با آن بتوانم به جنگ پادشاه بروم و ديگ را بستانم. |
|
ملکهٔ کلاغها کمى فکر کرد و گفت: 'چيزى به تو مىدهم که ديگر نشود او را از تو بستانند. من وردى به تو ياد مىدهم که هر چه بخواهى با خواندن آن ورد حاجت تو برآورده مىشود.' |
|
و وردى را به کر کچل ياد داد و رفت. |
|
کر کچل که از پادشاه دل خونى داشت با خود با خود گفت: 'بايد ديگ را از پادشاه پس بگيرم و مردم را از قحطى و گرسنگى برهانم.' |
|
فردا ورد را خواند و گفت: 'سپاهى مىخواهم.' که فورى فوج فوج سرباز ظاهر شدند. کر کچل لباس جنگ پوشيد و سوار اسب شد و بهطرف قصر پادشاه حرکت کرد. |
|
از اين طرف بشنو: ديدهبانها به پادشاه خبر دادند که سپاهى گران بهطرف قصر تو مىآيد. پادشاه با عجله سپاهى را براى مقابله فرستاد. |
|
در بيرون شهر سپاه پادشاه در مقابل لشکر کر کچل شکست سختى خوردند و کر کچل به جلو قصر پادشاه رسيد. پادشاه که وضع را آشفته ديد گفت: 'کر کچل چه مىخواهي.' |
|
کر کچل با غرور گفت: 'من ديگى را که از مادرم به زور گرفتهآى مىخواهم.' |
|
پادشاه که چارهاى نداشت. فورى ديگ را به کر کچل پس داد. |
|
کر کچل هر روز مىگفت: 'دى لکه بجوش. پرت آش و گوشت.' و جواهر لباس و هر چه که مىگرفت ميان مردم فقير و گرسنه تقسيم مىکرد. |
|
تا زد و پادشاه مرد و چون مردم شهر از کر کچل خوبىها ديده بودند او را به پادشاهى برگزيدند. کچل پادشاه شد و زمينهاى مالک را ميان برزگران تقسيم کرد. ملکهٔ کلاغها چون اين خبر را شنيد با گلهٔ کلاغها به خدمت کرکچل آمد و گفت: 'اى کر کچل حال که به من خوبى کردى و مرا آزاد ساختى و تحويل مالک بدجنس ندادى بيا و اين چند پر را بگير و هر وقت احتياج به من داشتى يک پر را آتش بزن فورى در خدمتگزارى حاضر مىشوم و تو را نجات خواهم داد.' کر کچل خيلى خوشحال شد. از آن به بعد، برزگرها روى زمينهاى خود به کار و کشت مشغول شدند و محصول زياد شد و مردم چون کر کچل را بسيار دوست داشتند فعاليت بيشترى مىکردند، تا سايهٔ قحطى و گرسنگى سپرى شد و کر کچل و مردم شهر با برکت و فراوانى زندگى خوشى را شروع کردند. |
|
- کر کچل |
- افسانهها و نمايشنامهها کردى ـ ص ۳۳ |
- گردآوردنده: علىاشرف دوريشيان |
- نشر روز، چاپ اول ۱۳۶۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |