کَلّه شير، رُوا، تازى (خروس، روباه، سگ تازى)
کَلّه شير، رُوا، تازى (خروس، روباه، سگ تازى)
|
يک خروس با يک تازى دوست بودند. آنها تصميم گرفتند. به روستاى خرابهاى بروند و آنجا را آباد کنند. دوتائى راه افتادند و در يک خانه خرابه مشغول زندگى شدند. روزها تازى به شکار مىرفت و خروس کارهاى خانه را انجام مىداد. يک روز روباهى از آنجا مىگذشت، چشمش به خروس افتاد و خواست که با هر حيلهاى شده خروس را شکار کند. آهسته خودش را به نزديک خروس رساند و سلام کرد و گفت: اين خانه مال من است و شما که چند سال است اينجا زندگى مىکنيد کرايه خانه را ندادهايد. حالا بايد کرايهٔ اين چند سال را بدهيد. |
|
- خروس گفت: صبر کن تا برادرم بيايد کرايهٔ خانهٔ شما را بدهد. |
|
روباه که فکر مىکرد بردار خروس هم مثل خودش يک خروش چاق و چله است خوشحال شد و گفت: خيلى خوب صبر مىکنم. |
|
خروس روى پشت بام رفت و قوقولى قوقوئى کرد و تازى را صدا کرد. تازى دوان دوان خودش را به خانه رساند. روباه به محض اينکه چشمش به تازى افتاد دستپاچه شد و به التماس افتاد که آقا خروسه دستم به دامنت مرا پنهان بکن. |
|
خروس به روباه گفت: برو در آخور آخرى پنهان شو. |
|
تازى به خانه رسيد و از خروس پرسيد: برادر کارى داشتي؟ |
|
خروس به تازى گفت روباه آمده و کرايهٔ خانهاش را مىخواهد و حالا هم رفته در آخور آخرى خوابيده. |
|
تازى خودش را به روباه رساند و دم او را کند و از آبادى او را بيرون کرد. |
|
- کله شير، رُوا، تازى |
- افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى ـ ص ۱۶۰ |
- گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
- نشر چشمه ـ خنيا، چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:21 AM
تشکرات از این پست