قصهٔ خواب (۲)
|
شاهخسرو دوباره بهرام را از به سياهچال روانه کرده بود. بهرام با همهٔ نرمشى که شاه نشان داده بود حاضر نشده بود خواب خود را براى او باز بگويد.' |
|
بهرام هر شب چون ديگر شبها به کنار دختر مىرفت و تا دم دمههاى صبح با او مىگذراند و روزگار همچنان مىگذشت! |
|
پس از چندى فرستاده پادشاه قدرتمند براى بار دوم به شهر شاهخسرو وارد شد و از او خواست بى آنکه به چهل تنى که همراه اوست دست بزنند بگويند که کدام دختر و کدام پسر است. شاه خسرو باز نگران شد و چهل روز مهلت خواست و بىدرنگ ديگر بار دانايان را گرد بياورد و گفت که گره از کارش بگشايند! امّا اين بار هم از دست آنان کارى ساخته نشد. |
|
شاه خسرو باز به خانه غم نشست. دست آخر به نزد دختر خويش رفت و گفت که قضيه از چه قرار است. دختر پرسيد: 'بار پيش چه کسى گره کار را باز کرد. اکنون هم در پى همو بفرستيد!' شاه گفت: 'همان شاگرد خياط که خواب خويش را نمىگويد!' دختر گفت: 'اين بار هم شايد او بتواند کمک کند.' شاه خسرو برآن شد که فردا در پى بهرام بفرستد و مشکل خود را حل کند. شب که شد چون ديگر شبها بهرام نزد دختر رفت و با او به خلوت نشست. کلهٔ سحر بهرام که خواست برود، دختر گفت: 'باز هم خواستگار پيش با چهل دختر و پسر همانند آمده و شرط بر آن است که دختران را بى آنکه به آنان دست بزنند از ميان پسران جدا کنند.' بهرام گفت: 'اين کار چگونه ممکن است؟' دختر گفت: 'بگو گودالى به طول دو متر آماده کنند. اگر از اين چهل تن کسى از روى گودال پريدند بدان پسرند. براى اينکه دختران نمىتوانند از روى آن گودال نپرند!' |
|
بهرام به سياهچال بازگشت و چندى نگذشت که در پىاش آمدند و او را نزد شاهخسرو بردند. شاه همين که چشمش به او افتاد.گفت: 'خواب خود را بگوي!' بهرام گفت: 'خوابى نديدهام که براى کسى تعريف باز بگويم.' شاهخسرو باز او سر ناچارى مشکل خويش را با او در ميان گذاشت. بهرام گفت: 'بگوئيد گودالى به طول دو متر آماده کنند. و بعد بخواهيد که هر چهل تن از روى آن بپرند!' |
|
گودال که آماده شد، پسران از روى آن پريدند و دختران به درون آن افتادند فرستاده براى بار دوم هم دست خالى بازگشت. |
|
ديگر بار پادشاه قدرتمند که سخت خواستگار دختر بود. به فرستادهٔ خويش گذاشت. و افزود: 'دو اسب به تو مىدهم که همانندند. بايد از آنان بخواهى که بگويند کدام مادر و کدام کره است.' |
|
فرستاده راهى ديار شاه خسرو شد و چون به کاخ درآمد، شرط سوم را در ميان گذاشت. و افزود: 'اگر به شرط سوم پاسخ دهيد ديگر به خواستگارى نخواهيم آمد!' و براى آنکه روى شرط سنگ تمام گذاشته باشد، گفت تشخيص مادر از کره حتى دندانهايش را هم نمىبايد بشمريد!' |
|
شاهخسرو همچون گذشته مهلت چهل روزه طلب کرد و دانايان را دوباره فراخواند و شرح داد که قضيه از چه قرار است. دانايان هر چه فکر داشتند روى هم ريختند. امّا گره کار گشاده نشد و مشکل به قوت خود باقى ماند. |
|
شاهخسرو پريشان به نزد دختر رفت و گفت: 'فردا تو را خواهند برد!' و شرط را بيان کرد. دختر بى آنکه تأملى نشان بدهد و پدرش را بيشتر نگرانى نگاه دارد، گفت: 'در پى آن شاگرد خياط زندانى بفرستيد و مشکل را با او در ميان بگذاريد.' |
|
شب هنگام که شد طبق قرار همه شب، بهرام پيش دختر رفت و دختر گفت: 'فردا مىبايست کرهاى را از مادر تميز بدهي. بى آنکه دندان آنها را بشماري!' بهرام پرسيد: 'اين کار چگونه ممکن است؟' دختر گفت: 'قدرى يونجه به دست گير. و کارى کن که هر دو اسب آن را ببينند. مادر جلو خواهد آمد و کرهاش در پى او خواهد دويد.' |
|
فردا بهرام را براى بار سوم از سياهچال بيرون آوردند. و چون در برابر شاه قرار گرفت. شاه بىدرنگ گفت: 'خواب خويش را بگوي!' بهرام گفت: 'خوابى نديدهام که براى کسى باز بگويم.' شاه باز از روى نياز کوتاه آمد و گفت: 'از اين دو اسب بگوى کدام مادر و کدام کره است؟' بهرام پيش روى فرستادهٔ پادشاه قدرتمند يونجه به دست گرفت و به اسبها نشان داد. مادر سوى يونجه آمد و کره در پىاش روان شد. فرستاده که چنين ديد براى هميشه آن ديار را ترک کرد. |
|
شاه خسرو با همهٔ بدىهائى که به بهرام کرده بود او را شايسته يافت! و بهرام طبق قرار دختر را خواستار شد. شاهخسرو دست رد به سينهٔ او نزد و فرمان داد تا براى عروسى دخترش شهر را آينهبندان کردند. و هفت شبانهروز جشن گرفتند! |
|
بهرام و زنش پس از مدتى داراى دخترى و پسرى شدند. روزى شاهخسرو به ديدار آنان رفت. ديد بهرام روى زمين نشسته و دو فرزندش در دو سوى او نشستهاند. و دخترش هم کنار شوهر در بالاى سرش ايستاده است. شاهخسرو رو به بهرام کرد و گفت: 'سرانجام خواب خويش را باز نگفتي. اکنون بگوي!' بهرام گفت: 'بيا و بنشين تا بگويم. براى آنکه به آنچه در خواب ديدم، رسيدم!' شاهخسرو روى زمين نشست و بهرام گفت: 'آن شب خواب ديدم که ماه از آسمان به روى سرم آمده است و دو ستاره در دو سوى من قرار دارد! اکنون اين دو فرزند، آن دو ستارهاند و آن ماه نيز زنم مىباشد که بالاى سرم ايستاده است!' |
|
- قصهٔ خواب |
- سيب خندان و نارگريان ـ ص ۱۹ |
- گردآوري: محسن مهيندوست |
- انتشارات فربد، چاپ اوّل ۱۳۷۰ |
- به نقل از، فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |