قصهٔ حاتمبراه
قصهٔ حاتمبراه
|
يکى بود يکى نبود. در روزگار گذشته پادشاهى بود بهنام حاتمبراه. قصرى داشت با هفت دروازه. هر کس مىآمد هر درى را مىزد صد تومان مىگرفت. يک روز يک درويشى آمد و هر هفت تا در را زد و هفتصد تومان گرفت. حاتمبراه گفت: 'اى درويش چقدر طمعداري، لااقل سهم ديگران را هم مىگذاشتى بماند!' |
|
درويش گفت: 'اين چه جور سخاوتى است؟! برو از فلان دختر در فلان جا ياد بگير ببين چه جور مىبخشد!' گفت: 'چطور؟' گفت: 'هر کس در خانهٔ او مىرود در ظرف طلا غذايش مىدهند و ظرف را هم به خودش مىبخشند.' حاتمبراه راه افتاد و پرسان پرسان آمد تا حال تفصيل قضيه را خودش ببيند. در خانهٔ دختر را زد ديد کلفت و نوکرها يک غذاى چرب و نرمى در ظرف و ظروف طلا و نقره برايش آوردند و ظرفها را هم به خودش بخشيدند. حاتمبراه با خودش گفت: 'بايد سر از کار اين دختر در بياورم. رفت پيش دختر و گفت: 'من حاتمبراهم فلان جا حکومت مىکنم و چنينام و چنانم و خلاصه آمدهام که ببينم تو اين همه مال و منال را از کجا آوردى و چرا اين همه مىبخشي؟' دختر گفت : 'اى حاتمبراه، من هم يک مطلبى دارم، اوّل آن را روشن کن. اگر کردي، من هم حمکت ثروت و سخاوتم را مىگويم!' حاتمبراه گفت: 'بگو.' |
|
گفت: 'در فلان جا يک شخصى هست چهار تا تنور دارد و هشت تا شاطر و چهار تا قاطر. هر روز نان مىپزد و بار قاطرها مىکند و مىبرد کنار دريا مىريزد توى آب. اگر از کار او سر درآوردى من هم حکايت خودم را مىگويم.' حاتمبراه آدرس گرفت و آمد پيش آن شخص، گفت: 'اين همه نان را چرا هر روز به دريا مىريزي؟' گفت: 'اى حاتمبراه ، من يک مطلبى دارم اوّل جوابش را بياور تا من هم حکايت حال خودم را برايت بگويم.' گفت: 'بگو.' گفت: 'در فلان جا يک شخصى است هر روز يک مقدار زيادى پارچهٔ چيت بار خر مىکند و مىبرد سر رودخانه مو مىشويد، خشک مىکند و بعد مىاندازد به رودخانه تا آب ببردشان. برو و از او بپرس که حکمت اين کارش چيست؟' حاتمبراه راه افتاد و آمد تا رسيد به آن شخص. قصهاش را به او گفت. امّا مرد گازر هم به او گفت: 'اى حاتمبراه، من هم يک مطلبى دارم؛ اوّل آن را روشن کن تا بعد قصهام را برايت بگويم.' گفت: 'بگو.' گفت: 'در فلان محل يک شخصى است سراج. زين اسب درست مىکند صورت دخترى او روى زين نقش مىزند، بعد زين را مىفروشد به صد تومان. امّا دلش راضى نمىشود، دنبال مشترى مىدود، صد تومانش را پس مىدهد و زين را پس مىگيرد و تکهتکه مىکند.' حاتمبراه آمد پيش سراج و تفصيل حال خود را گفت امّا مرد سراج هم گفت: 'من هم مطلبى دارم، اگر جواب دادى سرّ کارم را به تو مىگويم.' حاتمبراه گفت: 'مطلبات چيست؟' گفت: 'در فلان جا، فلان قلعه، يک شخصى است که زنى دارد. زنش را داخل زنبيل از سقف آويزان کرده، وقت غذا خوردن اوّل خودش غذا مىخورد، بعد به نوکرش مىدهد، بعد به سگش و آخر سر زنبيل را پائين مىآورد و ته ماندهٔ سفره را مىدهد به زنش.' |
|
حاتمبراه راه افتاد و سراغ به سراغ رفت بهطرف قلعهٔ آن شخص نزديک ظهر که شد رسيد کنار يک نهر آب. زير درختى نشست که خستگى در کند و چرتى بزند يک مرتبه جيغ و هوارى شنيد. چشم انداخت ديد بله،لانهٔ سيمرغى بالاى درخت است و يک افعى بزرگ دارد مىرود طرف لانهٔ جوجههاى سيمرغ هم از ترس جيغ و هوار راه انداختهاند. حاتمبراه بلند شد و با شمشير زد و افعى را دو نيم کرد. |
|
در همين حيص و بيص مادر جوجهها پيدايش شد. شمشير را در دست حاتمبراه ديد فکر کرد مىخواهد جوجههايش را بکشد. شيرجه رفت که به حساب حاتمبراه برسد که يک دفعه جوجهها جيغ و داد کردند و اصل مطلب را به مادرشان گفتند. سيمرغ که مطلب را شنيد و لاشهٔ افعى را ديد گفت: 'اى حاتمبراه، من مديون تو هستم حالا بگو ببينم اينجا چه مىکنى و رو به کجا داري؟' حاتمبراه تمام حال تفصيل خود را براى سيمرغ گفت از اوّل تا آخر. |
|
خلاصه، سيمرغ حاتمبراه را برداشت و آورد به قلعهٔ همان شخص. چند تا پر خود را هم داد به او و گفت: 'هر وقت به من حاجت پيدا کردي، يکى از اين پرها را آتش بزن.' حاتمبراه خداحافظى کرد و آمد در قلعه. گفتند: 'چه کسى و از کجا آمدهاي؟' گفت: 'فلان کسم و از فلان جا آمدهام با آقاى اين قلعه کار دارم.' بردندش پيش آقاى قلعه. نگاه کرد ديد سقف بلندى است و زنبيل از آن آويزان است. گفت: 'آمدهام ببينم حال و حکايتت چيست؟' صاحب قلعه گفت: 'اى حاتمبراه، من اِبائى از اين ندارم که مطلب خود را به تو بگويم، امّا بايد بدانى که هر کس حکايت مرا بشنود و از راز من سر در بياورد بايد کشته شود، حالا خود داني. اگر شرط مرا قبول دارى که بسمالله، اگر هم جانت را دوست دارى بردار و برو به سلامت!' حاتمبراه گفت: 'قبول است امّا قبل از مرگ بايد اجازه بدهى که دو رکعت نماز سر بام قلعه بخوانم.' |
|
آن شخص هم قبول کرد و شروع کرد به نقل حکايت خود؛ گفت: 'اين زنبيل نشين دختر عموى من است. من او را نکاح کردم و از مال دنيا بىنيازش کردم. از بس عشق و علاقه به او داشتم اختيار همهٔ زندگىام را داه بودم دست او. يک مدّتى گذشت. من دو تا اسب داشتم يکى ابر و يکى باد. بعدِ مدتى ديدم اسب باد هى لاغرتر و ضعيفتر مىشود. از مهتر پرسيدم. او هم ندانست باد چه دردى دارد. فکرى و مشکوک ماندم تا بالأخره يک شب ديدم زنم نصفههاى شب بلند شد هفت قلم آرايش کرد و رفت سوار باد شد و تاخت از قلعه زد بيرون. من هم سوار ابر شدم و نهادم دنبالش. خلاصه رفتيم تا رسيديم به دامنهٔ کوه. دختر عمويم از باد پياده شد و زد به کوه و رفت داخل غار. من هم رفتم پى او، ديدم بله چهار تا نره ديو نشستهاند و زن هم ميانشان. مشغول عيش و نوشاند. سنگى برداشتم و پرت کردم آنورتر. يکى از ديوها آمد ببيند چه خبر است، زدم او را کشتم! سنگ ديگرى انداختم يکى ديگر آمد، او را هم کشتم. خلاصه چهار مرحله سنگ انداختم و آخر سر دختر عمويم را برداشتم و آوردم اينجا. از بس دلبستهاش بودم نتوانستم او را بکشم. در اين زنبيل زندانيش کردم تا تاوان خيانتش را پس بدهد.' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:08 AM
تشکرات از این پست