قصهٔ پيرزن
قصهٔ پيرزن
|
روزى بود روزى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يک زن پيرى بود که سه پسر داشت. مىخواست آنها را زن بدهد. يک روز رفت خواستگارى براى پسر اولش و يک دختر قشنگ را پسنديد و براى پسرش گرفت. اين عروس با خَسرو (مادر شوهر و مادر زن ـ مادر همسر) هميشه دعوا مىکرد و مىخواست خَسرو توى اتاقش نيايد. يک روز به خسرو گفت: 'براى اينکه سرگرم باشى مىخواهى يک کارى برايت پيدا کنم؟' خسرو گفت بله و عروس رفت و از نقاده (۱) و ابريشمفروش همسايه يک مقدارى ابريشم خريد و برايش آورد تا نقادى کند و به اين حيله خسرو را به نقادى و ور کردن ابريشم وا داشت. |
|
(۱) . رشتن ابريشم و ريسمان کردن ابريشم ـ وار کردن هم مرادف نقادى است نقادى هم يعنى ابريشم فروش همگى از اصلاحات ابريشمسازى و ابريشم فروشى است. |
|
چند وقت بعدش پيرزن براى پسر دومش رفت خواستگارى و دخترى پسنديد و جشن گرفتند و عروس را آوردند خانهٔ داماد. اين عروس دوم هم دلش مىخواست خسرو او را با شوهرش تنها بگذارد. اتفاقاً زن همسايه تخممرغ زير مرغ مىگذاشت و جوجه در مىآورد. عروس رفت چهار پنج تا تخممرغ از زن همسايه گرفت و آورد خانه به خسرو گفت: 'مىخواهى چند تا تخممرغ بياوم که زير پات باشه و بعد از چند روز چند تا جوجه داشته باشي؟' خسرو قبولدار شد. عروس هم رفت تخممرغها را آورد زير پاى او گذاشت تا جوجه در بيايد. به اين حيلهها خسرو هميشه نقادى مىکرد و تخممرغها زير پايش بود و ديگر توى اتاق عروسهايش نمىرفت. |
|
خسرو بعد از چند ماه رفت خواستگارى براى پسر سومش و يک دختر خوبى پسنديد و جشن گرفتند و عروس را آوردن به خانهٔ داماد. عروس سومى هم که نمىخواست خسرو توى اتاقش برود و خيال داشت او را به خانهاش راه ندهد، رفت خانهٔ همسايه. آنجا عروسى بود. رفت پيش مطربها و گفت: 'يک زن پير که خيلى رقص بلد است مىخواهيد برايتان بياورم؟.... همچى مىرقصد که همه خندهشان بگيرد.' آنها هم گفتند: 'بله. او را بياوريد پيش ما.' عروس خيلى خوشحال شد و به خانه آمد و به خسرو گفت: 'خانه همسايه عروسى است مىآئى برويم؟' خسرو گفت: 'بله ...' و با هم رفتند آنجا و عروس خسرو را آنجا گذاشت و خودش فرار کرد آمد به خانه. وقتى که عروسى تمام شد مطربها هم پيرزن را با خودشان بردند و خلاصه هر جا که عروسى بود پيرزن برايشان مىرقصيد. پسرها چند روز عقب مادرشان گشتند و ديدند نيست. سه تا پسر هر چه فکر مىکردند که مادرشان کجا رفته عقلشان به جائى نمىرسيد تا يک روز پسر اولى رفت به يکى از آبادىها اطراف، ديد آنجا عروسى است و مادرش دارد مىرقصد. نگاه پيرزن که به پسرش خورد، همانطور که داشت مىرقصيد بنا کرد به خواندن آواز و گفت: |
|
عروس اولى منا داده به نقادى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
|
|
پسر نگاه به مادرش مىکرد و با اشاره مىگفت: 'چرا اينطور مىکند.' که پيرزن با گفت: |
|
عروس دومى منا داده جوجهورارى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
عروس سومى منا داده به رقاصى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
|
|
خلاصه، پيرزن همينطور با بشکن و رقصيدن آوازها را مىخواند و پسر تعجب مىکرد که مادرش هيچرقت از اين کارها نمىکرده و حالا رقاص شده، خيلى خلقش تنگ شد و آمد به خانه و قضايا را به برادرهايش خبر داد و گفت: 'اين زنهاى ما بودهاند که مادرمان را اينطور کردهاند.' آنها گفتند: 'چطور؟' گفت: 'مادرم وقتى که مىرقصد آوازى مىخواند که من از آن آواز فهميدم تقصير زنهامان بوده' پرسيدند: چه آوازي؟' گفت: 'مادرم مىخواند: |
|
عروس اولى منا داده به نقادى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
عروس دومى منا داده جوجهورارى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
عروس سومى منا داده به رقاصى |
|
ننه فَتول حالمو ببين |
|
ننه فتول روزمو ببين |
|
|
سه تا پسر رفتند مادرشان را آوردند به خانه و خواستند زنها را از خانههاشان بيرون کنند، اما پيرزن نگذاشت و بعد از چند روز ناخوش شد و دو سه روز بعدش از دنيا رفت و عروسهايش را با شوهرهايش تنها گذاشت. |
|
- قصهٔ پيرزن |
- قصههاى ايراني، جلد سوم (عروسک سنگ صبور) ـ ص ۵ |
- گردآورى و تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى |
- مؤسسهٔ انتشارات اميرکبير، چاپ اوّل ۱۳۵۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۳ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:08 AM
تشکرات از این پست