قصهٔ پسر پادشاه و پرى
|
روزى بود... |
|
دو برادرِ پادشاه بودن؛ او دختر داشت، او پسر. اومدن و دختر پادشاه عقد کردن دادن به پسر عموش. عاروس (=عروسي) اُوردن به خونه، اما دومات (داماد) اصلاً و ابداً متحملِ اى نشد، نه خُب گُف، نه بَد، نهها، نه،نه. اين دختر تا يه شش ماهى صبر کرد، ديد اعتنائى از طرف اى پسر عمو نمىشه، حتى يه کلمه حرف نمىزنه. خودش اومد به پدرش عرض کرد. |
|
گفت: 'بابا تا کى من صبر کنم؟ شش ماه روزگاره که اى پسر عمو کلام به من نکرده و مِنِه نمىخوا!' |
|
پادشاهمم (هم) اومد و طلاق دخترشِ استوند. |
|
يه چند روزى از اى مقدمه گذشت، دختر ميونيش عقد کرد داد به همى پسر عمو. اى دختر ميونىام که اومد به خونه ديد خير، هيچ، ها، نه، نيست. اينام شد مثل خوار (خواهر) بزرگ. شش ماه صبر کرد، ديد پسر عمو نه خُب ميگه، نه، بَد، اصلاً و ابداً نه شب نه روز. اومد و عرض کرد به پدرش که منام شدم مثل خوارم، اى پسر عموم متحمل من نمىشه و منه نمىخوا. پدر لابُد شد اومد و طلاق اينام گرفت. اينام نشوند کنار اويه تو (يکي). |
|
خُب، يه مدتى طول کشيد پادشا گفت: 'شايد دختر کوچکىام مىخوا. اومد و دختر کوچک عقد کرد و داد به اى پسر برادرِ. دختر کوچکام که اومد به خونه ديد که اى واى هموى اوضاى (= اوضاعي) که وَر او دوتا بوده، وَر اينام همى اوضائي. اى نشست صبر کِرد، نه به پدر گفت و نه به خوار گفت، آ اى يه وختى يم (هم) خوارا مىاومدن پيشش به ديدني، يا مىرفت تو خونه پدرش، مىگفت: 'نه، داد و (خواهرها) مَ خوبم، پسر عموم مِنِه مىخوا و خودِ (=با) من خوب رفتار مىکنه.' |
|
يه روزى خواراش اومدن به مَيمونى (مهماني). اى به کنيزش گفت: 'همچى که خوارام اومدن اينجا تو سات (ساعتي) يه بار مىآئى اينجا، منه صدا مىزنى مىگي: 'پسرِ شاعموتون مىخواتتون.' سات يه بار کنيزش مىاومد صداش مىزد، اى از پيِشِ خواراش وَر ميِخستاد (بلند مىشد) مىرفت تو اتاق ديگه بنا مىکرد خودِ خودش حرف زدن و غشغش خنده کردن و مىگفت: 'پسر عمو مىوا زود بِرم، خوارام آمدن ديدن من، اونجا تنهاين.' |
|
اى خواراش ام بَدبختا کمکم غصته مىخوردن، مىگفتن: 'ببين اى پسر عمو ماره نخواست، و خوارِ مونه چقدر دوس مىداره که يه دقيقه بى او صبر نداره!' پسين (عصر) که خوارا رفتن به خونه و بدبختا يه پارهى غصته خوردن، به شا باباشون گفتن: 'ديدى بابا؟ پسر عمومون مادو تاره نمىخواست و خواِمونِ مىخواست!' |
|
شب پسر عمو اومد به خونه و همطو (همينطور) نه 'ها' و نه 'نه' . رَف يه گوشهٔ خوابيد بِراخودش. اونم خوابيد بِرا خودش. تا گذش از اين مقدمه مدتِ شش ماه، اينام همتو صبر کرد، اونم نه 'ها' مىگفت نه، 'نه' ، نه 'خُب' نه 'بد' . |
|
سرِ شش ماه که شد يه شب پسرِ عمو اومد به خونه و ليموئى به دستش بود. اى ليموره گذاش پاشَمدون (شمعدان) و رفَ گرف خوابيد. روزش اى دختر ليموره ورَداش اومد لبِ جو نشست. داشت خودِ ليمو بازى مىکرد و خيال مىکرد. اى ليمو از دستش افتاد و ليموره آب برد. ليموره که آب برد اينام همراه ليمو از اى سوراخ آب خودش رفت وِ اُنطرف. ديد يه باغ بسيار بزرگيه. بنا کرد دورِ باغ گردش کردن. همچى که رسيد اُبُنِ باغ ديد يه عمارتِ بسيار بزرگ قشنگى اُبُنِ باغ هسته. همچى که رفت اى تو عمارت ديد شورش خودِ يه پريِ خوابيده که ديگه حلال نيست نگا ورَ تو صورتش بکني. اى امد و رَف به بالا بنا کرد منزل ايناره جارو کردن و آب پاشيدن. سماور ايناره آتش کِرد استکان نعلبکيآشونِ شست، همه کاراشونِ کرد تا نزيکي(نزديکي) که اينا مىواست بيدار بشن. ليموره همينجُا گذاشت و از سوراخِ آب اومد اى طرف سِرِ منزِل خودش. |
|
پِسرِِ پادشا و دخترِ شاپرِى وختى که از خواب وَرخستادن ديدن آب و جارو، سماورشون آتش کرده، استکان نعلبکى شسته و قشنگ. پسر عمو نگاهى کرد ديد ليموئى که ديشب برده تو خونه اينجايه. دخترِ پِرى ديد اى همو ليموئيه که ديروز تعارف پسرِ پادشا کِرده. اينا يه پارهى نگا وَر هم ديگه کِردن، دختر پِرى گفت: 'فلان کس از من و تو ديگه گذشت.' |
|
حالا پسرِ پادشا هيچى نميگه. شد اى روز يکي. دوباره پسر عمو ليموره ورَداش، اومد به خونه. شب گذاشت ليموره ورَ پا همى شَمدون (= شمعدان) ورفط گرف خوابيد. امروزم که شد، اى (اين) اومد لبِ جو نشس و ليموره به آب داد و خودشام وَر عقبِليمو رفت. وختى که رفت ديد اينا هر دو تا خوابيدن. اومد مثلِ روز پيش کارا ايناره کِرد. يه وختى ديد خالِ آفتاب تو صورتِ اينا افتاده. اومد ورفَ بالا بوم و چادرِ سرشِ سايهبون اينا کرد و اومد به خونه. چادرش يادش رفت. وختى که به خونه اومد، که يادِ کيشش (چادرش) افتاد، اومد، از سوراخِ آب رفَ او طِرف که کيشش بياره. ديد اونا از خواب بيدار شدن دارن صُبَت (صحبت) مىدارن. دخترِ پرى و پسرِ پادشا گفت: 'فلان کس حالا ديگه از من و تو گذشت.' |
|
شد روز سيم. روز سيم اَم باز اى امد و از سوراخ رفَ اون طِرف و مثلِ روزِ پيش کارا ايناره کرد. يه وختى اينا از خواب بيدار شدن. اى رفَ يه گوشهى بنا کرد به گوش کشيدن، ديد، دخِترِ پِرى ميگه: 'فلان کس حالا ديگه از من و تو گذشت. شبا مىوا بريم باغِ نسترن، اسبِ قرمزى تو سوار مىشى و لباسِ قرمزام مىپوشي. منام اسب سفيد سوار مىشم و لباس مردونهى سفيد مىپوشم. سرِ چار کوچه هب هم مىرسيم و از اونجا مىريم باغِ نسترن.' |
|
اينام اى حرفارِ شنيد، اومد و صُب فرستاد سِرِ طِويله پدرش و گفت: 'يه اسب زردى ورَ من بيارين.' |
|
اينايه اسبِ زردى براش اُوردن و خودشام يه دَس لباس مردونهِ زرد پوشيد و سوار شد. رَف سِرِ چار کوچه. همچى که سِرِ چار کوچه رسيد ديد، بلي. سِرِ اسب او دوتايم برابر شد. رسيدن و سِلامى و عليکي، کجا مىرين؟ مىخوام بريم باغِ نسترن، شمام بسمالله بفرمائيد. |
|
گفت: 'بسيار خُب.' |
|
اومدن و همراه رفتن باغِ نسترن. يه وختى اينجا که نشسته بودن داشتن خيارپوس مىکِردن اى دختر عمو بخصوص شستشِ بريد، بنا کِرد از اين شست خون اومدن و هيچي: حالا چه کار کنم؟ هماى پسر عمو گرفت و يه تِريشهى (رشته نازک) از شالش بيرون کِرد و خودش بست وَراوشست اِى مُکم (محکم) تا پسين اونجا بودن. پسين اومد از دِرِ باغ بيرون و سِرِ چار کوچه خدا نگهدار کِردن و رفتن. |
|
او پسر پادشا و دختر پرىام با هم خدا نگهدار کِردن و جدا شدن از هم. اينام تُندتر اسبش روند و اومد به خونه. اسبش داد به غلومش، گُف: 'ببر سِر طويله ببند.' لباساشِ کند و لباسِ خودشِ پوشيذد و اونجُا نشست تا سِر شبى شد. سِر شبى ديد که پسر شاعمو اومد به خونه. امشبهم طورى هر شب نه 'ها' ئى نه 'نه' ئي. اينم اومد نشست پاشَم دون و بنا کرد خودِ شمدون دَردِ دِل کِردن. |
|
تمومه دردا دِلشه وَراى شم و شَمدون کِرد که کجا رفتم، کجا بودم، چه کِردم: |
|
آخ بريده شستکم |
|
بستم ز شالِ يارکم |
|
اى شَم ورَ تو مىگويم |
|
اى شمدون تو بشنو! |
|
پسر عموش تمومه راز دل اينه شنيد که خُب دردا دِلِ اى تموم شد و همه حرفاش زد، اى پِسر پادشا رَف وِ تو فِکر گفت: |
|
'اى دل غافل، اى دختر عمو دو روزاونجو همچى به حق مون کِرد حالا همى دختر عموتو دلاب (آبى که از چاه و با سطل آبيارى مىشود.) همراه ما بود.' |
|
اومد و دستاش انداخت به گردن دختر عموش و يه پارهى اينه ماچ و ناز کِرده گفت: 'دختر عمو من سه تا دختر شاعمو مىخواستم، نهايت اونا صبر نداشتن، تو صبر کردي!' |
|
ديگه نشستن زن و شوور به زندگى کردن. |
|
قصهء من به سر رسيد ... |
|
- قصهٔ پسر پادشاه و پري |
- فرهنگ مردم کرمان ـ ص ۱۳۹ |
- گردآورنده: د. ل. لريمر |
- به کوشش: دکتر فريدون وهمن |
- انتشارات بنياد فرهنگ ايران، چاپ اوّل ۱۳۵۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ ـ چاپ اول ۱۳۸۳ |