قصاص
قصاص
|
پسرک چوپانى صداى خوبى داشت. روزها وقتى کار مىکرد با صداى بلند آواز مىخواند. |
|
روزى دو تا مار را در حال جفتگيرى ديد. مارها زير بوتههاى گندم بودند. پسر سنگى برداشت و بهطرف مارها انداخت. يکى از مارها کشته شد. مار ديگر از ترس فرار کرد. |
|
مارى که جفتش کشته شده بود هر روز در تعقيب پسرک بود تا انتقام مرگ همسرش را از او بگيرد. هر جا صداى آواز پسرک به گوش مىرسيد مار به همان طرف مىرفت. مردم که از جريان کشته شدن مار خبردار بودند گاه به گاه مار را مىديدند که بهطرف پسرک مىرود. به پسرک مىگفتند: |
|
- 'مار دنبال تو است. مىخواهد از تو انتقام بگيرد.' |
|
پسرک هر کارى کرد که مار ديگر را بکشد نتوانست. عاقبت پيرمردى به او گفت: |
|
- 'چند سال از ده برو بيرون شايد مار بميرد و يا از يادش برود که تو جفت او را کشتهاي.' |
|
پسرک بهطرف ده ديگر که با ده آنها فاصلهٔ زيادى داشت به راه افتاد. در راه با کاروانى که چندين خر داشت همراه شد. روى خرها بار زيادى بود. پسرک با صداى خودش مىخواند و کاروانچيان او را تشويق مىکردند. |
|
مار صداى او را شنيد بهسرعت بهطرف کاروان رفت. روى يکى از خرها پريد و توى خورجينى پنهان شد. |
|
روزها گذشت. پسرک در ده پائين در مزرعهاى مشغول کار شد. او باز هم آواز مىخواند و کار مىکرد. روزى در بين گندمها مار را ديد. اما مار خودش را بهسرعت پنهان کرد. پسر چشمهايش را ماليد. خيال کرد اشتباه مىکند. باز مشغول کار شد. در حين کار به دهقان پيرى که با او کار مىکرد جريان را گفت. دهقان پير هم چند بار مار را ديد که دنبال پسرک مىگردد. تا اينکه يک روز پيرمرد دهقان مار را ديد که بهسرعت خودش را در داخل کوزهٔ آب کرد، تا وقتى که پسرک خواست آب بخورد زبان او را نيش بزند. |
|
پيرمرد مار را ديد. فوراً کوزه را برداشت. سنگى جلوى آن گذاشت. آنوقت همهٔ گندمها را آتش زد و کوزه را وسط آتش انداختند. کوزه شکست و مار توى آتش سوخت و کباب شد. |
|
- قصاص |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۲۱۱ |
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان |
- انتشارات الهام، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:05 AM
تشکرات از این پست