قدرت شير
|
يک روز شير گرسنهاش شد. توى جنگل مىگشت که برخورد به گرگ کرد، گفت: |
|
- 'آهاى گرگ! اين طرفها شکار مکارى نديدي؟' ً |
|
گرگ گفت: 'يک اسب بىصاحب آنجا ديدم.' |
|
دوتائى رفتند پيش اسب. شير کُوس بست. دستهايش را دراز کرد، پوزش را گذاشت ميان دو دستش، دمش را بالا گرفت و با يک جست پريد رو کفل اسب، نعرهاى کشيد و کمر اسب را شکست، خونش را خورد، راهش را گرفت و رفت و گوشتهايش را هم گذاشت براى گرگ. |
|
چند روز گذشت تا اينکه باز آن دو به همديگر برخوردند. |
|
شير گفت: 'اين دفعه نوبت توست، يک اسب آنجا است، بيا حسابش را برس!' |
|
گرگ رفت پيش اسب و پريد رويش، اما اسب با يک لگد مغز او را داغون کرد و در رفت. |
|
شير خندهاى کرد و راهش را گرفت و رفت. چند روز ديگر به شغال برخورد و گفت: 'اين طرفها شکارى نديدي؟' |
|
شغال گفت: 'فلان جا يک قاطر ديدم.' |
|
دوتائى رفتند پيش قاطر. شير اول کوس بست کمر قاطر را شکست، خونش را خورد و راهش را کشيد و رفت. |
|
دو سه روز بعد، باز به هم بر خوردند. شير گفت: |
|
- 'شغال جان، اين بار نوبت تو است. فلان جا يک قاطر هست. بيا حسابش را برس!' |
|
شغال رفت پيش قاطر و جست رويش، اما قاطر با لگد مغزش را داغون کرد و در رفت. شير پوزخندى زد و راهش را گرفت و رفت. |
|
چند روز گذشت، روزى باز توى جنگل مىگشت که برخورد به يک روباه. |
|
گفت: 'آهاي! کى به تو اجازه داده بيائى توى جنگل من؟ مگر از زور و قدرت من حساب نمىبري؟' |
|
روباه گفت: 'از کجا قدرت تو را باور کنم؟' |
|
شير گفت: 'امتحانش مجانيه!' |
|
روباه گفت: 'خيلى خوب، فلان جا يک الاغ هست، اگر بتوانى او را بکشى قبول مىکنم که جانور قدرتمندى هستي.' |
|
شير خنديد و گفت، 'احمق. اين که کارى ندارد، برويم!' |
|
دوتائى رفتند پيش الاغ، شير او را کشت و گفت: |
|
- 'حالا باورت شد؟' |
|
روباه گفت: 'نه!' |
|
شير گفت: 'پس کى باورت مىشود؟' |
|
روباه گفت: 'اين جا يک درخت گردو هست که سن سالش خيلى زياد است. اگر بتوانى آن را از جايش درآورى باورم مىشود.' |
|
شير قبول کرد و رفتند پيش درخت، جست روى درخت و پس از تلاش زياد بالاخره توانست آن را جا کن کند، اما خودش هم خسته و کوفته افتاد يک گوشه و گفت: 'ببينم، باورت شد؟' |
|
روباه گفت: 'نه!' |
|
شير گفت: 'باز هم نه؟' |
|
روباه گفت: 'آره که نه!' |
|
شير گفت: 'پس کى باورت مىشود؟' |
|
روباه گفت: 'دست و پايت را با رودههاى آن الاغ مىبندم، اگر توانستى خودت را خلاص کنى که توى دنيا رو دست نداري.' |
|
شير قبول کرد. رفتند کنار نعش الاغ. روباه دست و پاى شير را محکم بست، شير مدتى تلاش کرد. اما عوض پاره شدن رودهها، پوست و گوشت خودش بريده شد. شير که ديگر رمقى نداشت آنقدر در همان حال ماند که مُرد و روباه از شرش خلاص شد. |
|
- قدرت شير |
- قصههاى کچل ـ ص ۱۷ |
- گردآورى و ترجمه: ح. صديق |
- انتشارات نبى ـ چاپ دوم ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |