فيروز
فيروز
|
مرد پير خارکنى به هنگام مرگ، دختر و پسر خويش را بر بالين فراخواند و گفت: 'چون بمُردم مرا در گورستان مگذاريد، ببريد و در کال خاک کنيد!' پسر گفت: 'اى پدر مُردگان همه بر بلندى به خاک داده مىشوند، تو گوئى که در بستر کال به خاک داده شودي!' گفت:' سر مپيچ و هر چه گفتم بکن!' |
|
سپيدهٔ صبح سرنزده، پيرمرد در گذشت و دمى بعد تنى چند گرد بيامدند و مُرده را برداشتند و بردند و شستند و بر آن نماز گزاردند و به سوى گورستان بردند. به گورستان که رسيدند جوان گفت: 'پدر پيرم گفت او را به گورستان به خاک نسپاريم، به کال پائين ببريم، و در بستر آن به خاک دهيم!' مُرده کشان، جسد پيرمرد را به کال بردند و در بسترى که پسر گفت دفن کردند و بازگشتند. |
|
فردا روز، بارانى سخت باريدن گرفت و جوان با خواهرش راهى کال شدند تا از گور پدر ديدار کنند. آنجا که رسيدند ديدند که سيل گور پدر را خراب کرده و جسد را با خود برده است. غصهشان گرفت و پسر گفت: 'بگرديم تا جسد پدر را پيدا کنيم!' دختر گفت: 'آب او را بُرده!' پسر گفت: 'تو ميا، من در پى آن خواهم رفت.' جوان راه کال را پيش گرفت و رفت. و همين که فرسنگى به پشت سر بگذاشت با خود گفت: 'اين کال راهى بىپايان دارد، به خانه بازگردم، سفرهاى نان و تُنگُلى (کوزهٔ سفالين، کوزهٔ کوچک آب، تُنگِ گلي.) آب برگيرم و در پى مُردهٔ پدرم بروم!' پس راه رفته را باز آمد، و نان و آب برداشت و راهى کال شد. |
|
جوان رفت و رفت تا شب در رسيد، و در اين مدت نه تنها هيچ اثرى از جسد پدر پيدا نيامد بل از وصيتى که او کرده بود، دچار پريشانى پرسش برانگيزى شد. ستارهها درآمده بودند که به کُنجى نشست و نان و تنگُلى پيش رو گذاشت و شروع به خوردن کرد. |
|
جوان بيست و هفت روز را چنين سپرى کرد و از آن جا که نان و آبش تمام شده بود، از علفهاى کنارههاى کال مىچيد و مىخورد. و گاه به گاه به باريکهٔ آبى مىرسيد، تنگُلىاش را پر آب مىکرد و همچنان در بستر کال پيش مىرفت. تا آنکه در همان روز بيست و هفتم به گندمزارى و جوزارى بزرگ رسيد، که تا به آن روز نديده بود. ساقههائى چند از گندمزار چيد و آتش برافروخت و آنها را پخته و دانه کرد و براى خود کمى 'دلمورى ـ گندم دانه شدهٔ برشته، که بيشتر روستائيان و بهويژه چوپان از آن استفاده مىکنند.' فراهم آورد. در نوبت سوم که در پى تهيهٔ 'دلموري' بود، ابرى سياه پيدا شد. گرد و غبار فراوان برخاست و آسمان 'غُرمبه' کرد و جوان بر زمين افتاد و چون به خود آمد گاوى شده بود که در ميان بيابان مىرفت. جوان فکرش کار مىکرد و مىدانست که نامش 'فيروز' است. و از اينکه به گاو مبدل شده بود، باز به ياد وصيت پدر افتاد و متعجب که چه جادوئى او را در ميان گرفته است! |
|
بشنويم که گندمزار از آن ريحانه نامى بود و هموکسى بود که با سحر و جادو روزگار مىگذارند، و اگر آدمىزاد به کشتِ او مىبُرد، همان کس را آهو و گاو يا خر مىکرد، و اين ريحانه دلى پر سودا داشت، و اگر دل به موجودى مىداد، در پى کام به هر کارى دست مىزد! |
|
فيروز رفت و رفت تا به سبيس زارى (سبست، سپست: يونجه، يونجهزار) رسيد، و به سبب گرسنگى شروع به خوردن از آن کرد، و همين که سير شد خوابش گرفت و خوابيد. امّا در اين هنگام برزگرى که سبيس زار از آن او بود، چشمش به گاو خفتهاى افتاد و گفت: 'اين گاوِ ول شده از آن کيست؟!' و چون پاسخى نشنيد، به گاو زد و بيدارش کرد. |
|
برزگر، گاو بىصاحب را راهى خانهٔ خود کرد، و به يک دم که گاو پا به فرار گذاشت، در پى او دويد و چوب برگُردهاش کوبيد، پس فيروز از راه ايستاد و تسليم مرد برزگر شد. |
|
فردا سپيدهٔ صبح سر نزده، برزگر، فيروز را به صحرا بُرد، و به شيارزدن زمين مشغول داشت. فيروز بربخت سياه گريه مىکرد و برزگر که از همه جا بىخبر بود، تا يک سال از او کار کشيد، و فيروز روز به روز لاغرتر شد، تا آنکه برزگر با خود گفت: 'او را بکُشم تا سر زمستان قُرمهاى به خانه داشته باشم.' |
|
برزگر سر فيروز را بريد، و گوشت آن را قرمه کرد و استخوانهاى تکهتکه شده، و سرش را به درون کال ريخت و دنبال کار خود رفت. |
|
ماهى چند گذشت روزى دهقانى رفت و سر گاو را از کال برداشت تا حاصلش را چشم نزنند و محصولش به بار بنشيند! برزگر هفت بار آب به زمين که داد، گندمها رسيدند و سىروز هم گذشت و گندمها زرد شدند و آنها را درو کردند و دستهدسته به گوشهاى از زمين بردند و سپس خرمن به باد دادند و کاه از گندم جدا ساختند و کوهى از محصول در فَراخِ دشت بهجاى گذاشتند! |
|
شب که شد برزگر و همراهان او به خانهيشان رفتند و دزدان که در کمين نشسته بودند، از پشت تپه به دست آمدند و گندمها را بار جوال کردند و چون بر آن شدند که آنها را برپشت الاغهايشان بيندازند و ببرند، قهقهاى شگفت بر دشت طنين اندخت. به کارشان شتاب دادند، که باز قهقه بيشتر شد و در همين هنگام بود که ترس بر آنها غالب آمد و از آنجا که چيزى ديده نمىشد، بهجز سر گاو، به پاى آن رفتند و پرسيدند: 'اى سر بريدهٔ گاو چه جادوئى در ميان است؟' سر گاو گفت: 'بمانيد تا سرگذشت غمبار مرا بشنويد!' عياران بيش از پيش دچار شگفتى شدند و آن چه از خرمن برگرفته بودند از ياد بردند و به سرگذشت فيروز گاو شده و سر بىبدن که از او برجاى بود گوش فرادادند. فيروز از وصيت پدر، تا سيل در کال، و هر آنچه بر سرش آمده بود براى عياران گفت، و پس از آن افزود: 'خندهام براى رها شدنتان از جادوئى است که در اين گندمها است، و حال خود اگر مىخواهيد سرنوشت مرا پيدا نکنيد، جوالها را خالى کنيد و زودى از اينجا برويد!' |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
دوشنبه 22 آذر 1389 7:01 AM
تشکرات از این پست