فنديل فندول (دانا، زيرک) (۲)
|
يک روز جمعى نشسته بودند، و با هم حرف مىزدند که: 'دختر فلان پادشاه که بسيار زيبا است در فلان باغ زندگى مىکند و هيچکس به سراغش نمىرود.' جوان اين حرف را شنيد و به زنش گفت: 'امروز چنين حرفى را شنيدم' زن گفت: 'چطور ممکن است که موافقت کنم که تو به باغ آن دختر بروي؟' جوان اصرار کرد. اين بود که زن گفت: 'حال که اصرار دارى برو و بگو، بيست سال است که زن گرفتهام و بچه ندارم، 'خوابنما' شدهام که بيايم در اين باغ بخوابم تا بچهدار شوم.' |
|
جوان پذيرفت و به راه افتاد. |
|
رفت و رفت تا به در باغ رسيد. نگهبان گفت: 'چه مىخواهي؟' جوان گفت: 'بيست سال است که زن گرفتهام، بچه ندارم. پول هم بخواهى به تو مىدهم که بروم در اين باغ بخوابم.' نگهبان موافقت کرد. جوان به داخل باغ رفت. خانهاى ديد بسيار زيبا اما کسى در آن ساکن نبود. تا ديرگاه نشست، دختر نيامد. خوابش برد. دختر با چند نفر ديگر از راه رسيدند. جوان در خواب بود. دختر دلش نيامد که بيدارش کند. 'شب چره' آوردند و خوردند. سهم جوان را هم بالاى سرش گذاشتند. صبح که شد، چند تا گردو در جيب جوان ريختند و از اتاق خارج شدند. |
|
جوان که بيدار شد، دست به جيبش برد و گردوها را ديد، جلو در باغ آمد. |
|
نگهبان گفت: 'خواب ديدي؟' جوان گفت: 'نه! فقط يک مشت 'گردو' در جيبم ريختهاند.' نگهبان گفت: 'يعنى که هنوز وقت زن گرفتنت نيست، بهتر است بروى با بچهها 'گردو بازي' کني' جوان گفت: 'حالا چه بکنم؟' نگهبان گفت: 'برو ببين امشب چه مىشود.' |
|
جوان شب دوم رفت. تا ديرگاه نشست، خبرى نشد. خوابش برد. دختر و همراهان رسيدند. 'شب چره' خوردند و سهم جوان را بالاى سرش گذاشتند و مشتى سنگ در جيب جوان ريختند و خوابيدند. صبح قبل از اينکه جوان بيدار شود، آنها خارج شده بودند. |
|
جوان باز پيش نگهبان رفت. نگهبان گفت: 'خواب ديدي؟' جوان گفت: 'نه!' نگهبان گفت: 'فردا شب هم مىآئي!' جوان گفت: 'آري، تا خواب نديدهام مىآيم.' و پيش زنش رفت. |
|
زن گفت: 'دو شب است که به تو مىفهماند برو با بچهها بازى کن، تو نمىتوانى طاقت بياورى و نخوابي؟' امشب برايت گندم برشته مىکنم. همينکه خوابت گرفت، از اين گندم بخور تا سرت گرم شود.' و بعد يک مشت گندم برشته کرد و يک مشت ريگ هم در آن ريخت و به جوان داد. |
|
جوان به خانهٔ دختر رفت و نشست. هر چه نشست از دختر خبرى نشد. شروع کرد به خوردن گندم برشته. گندم که نبود دو تا ريگ بود و يکى گندم. مشغول جدا کردن گندم از ريگ بود که دختر وارد شد. چشم آن دو که به هم افتاد يک دل نه صد دل عاشق هم شدند. سه شبانهروز باهم بودند. در يک بشقاب و از يک طرف بشقاب غذا مىخوردند. بعد از سه روز دختر گفت: 'من از اين طرف بشقاب غذا مىخورم تو از آن طرف بخور، هر چه مىخواهد بشود، بشود.' پس از غذا بشقابها را که بردند، آشپزها گفتند: 'دختر پادشاه تنها نيست' و به پادشاه خبر دادند که، دختر تو عاشق دارد. شاه دستور داد هر دوى آنها را به زندان انداختند. |
|
اما بشنويد، زن که ديد شوهرش نيامد، پرس و جو کرد و پى برد که شوهرش را به زندان انداختهاند، ديگ بزرگى حلوا درست کرد و مقدار زيادى نان پخت و گفت: 'بيست سال است که اولاد ندارم و 'خوابنما' شدهام اگر اين غذا را به زندانىها بدهم صاحب اولاد مىشوم.' |
|
زن به راه افتاد. لقمهاى نان و حلوا به اين داد و لقمهاى نان و حلوا به آن، تا رسيد به دربان. نان و حلوا و پول مفصلى به دربان داد و توانست وارد زندان شود. در زندان شوهرش و دختر را ديد چادر دختر را به سر کرد و چادر خود را به او داد و گفت: 'هر جا مىخواهى برو.' دختر رفت. |
|
يک ساعت که گذشت، زن داد و فرياد راه انداخت که، اين چه قانونى است. زن و شوهر را چه کسى به زندان مىاندازد؟ و ... در اثر سر و صداى آنها نگهبانان آمدند و گفتند: 'چه مىگوئيد؟' جواب دادند: 'ما زن و شوهر هستيم' گفتند: 'دو روز است که در اينجا زندانى هستيد، چه زن و شوهرى هستيد؟' گفتند: 'برويد مادر اين دختر را بياوريد.' مادر دختر را آوردند. همينکه دختر را ديد گفت: 'اين دختر، دختر من نيست.' دختر که اين حرفها را شنيد، عقدنامهاش را نشان داد و گفت: 'ببينيد ما زن و شوهر هستيم.' |
|
همينکه متوجه شدند آنها زن و شوهر هستند، آزادشان کردند. زن رو به شوهر کرد که: 'آن کس که مىرود زن بگيرد، مثل تو نيست که خودش را لو بدهد و به زندان بيفتد.' شوهر گفت: 'تقصير من نبود، هيچ فکرش را نمىکردم که اين اتفاق بيفتد.' |
|
بعد که ديد شوهر بىتابى مىکند، رفت به خواستگارى آن دختر و دختر را براى شوهرش نامزد کرد. هفت شبانهروز بساط عروسى به راه بود و بعد دختر را به خانه آورد. |
|
دو زن شدند و يک شوهر و آن همه ثروت. |
|
- فنديل فندول |
- افسانههاى اشکوربالا ص ۳۹ |
- گردآورنده: کاظم سادات اشکوري |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |